تا نوروز 1391 راهیان نور نرفته بودم. اون سال قرار بود سال تحویل شلمچه باشیم، وقتی اتوبوس نزدیک شلمچه شد به محمدحسین گفتم:

پدر من هشت سال توی این منطقه مفقود بوده دوست دارم الان که سال تحویل اینجا هستیم یه کم تنها باشیم و دور از جمع

وقتی پیاده شدیم زودتر از بقیه راه افتادیم،‌ بی هدف راه می‌رفتم و پشت سرم آروم،‌ آروم قدم بر می‌داشت

بهم گفت:

اینقدر راه برو و هرجا دلت گفت بشین

بعد از کلی راه رفتن و گشتن بالاخره نشستم ...

الان یک سال و نیم از شهادت محمدحسین گذشته و قسمت شده من رفتم همون جایی که اونقدر مردانه جنگید تا شد

«شهید مدافع حرم»

سفر سختی بود محمدحسین ، حتی نمی‌دونستم 15 روز روی تخت کدوم بیمارستان در غربت بودی؟

دیگه دلم هم حرفی برای گفتن اینکه کجا باید برگردم؟ کجا بنشینم؟ نداشت

و فقط به یاد اون عید و سال تحویل من ، تو شلمچه به دنبال جایی که روزی پدرم بوده و "تو" به دنبال "من"

ولی حالا چه سخت در این سفر من قدم به قدم به دنبال "تو" و "تو" ...

دلتنگم برایت ، برای زندگی پر از عشق و محبتمان ، برای آرزوها و هدفهایی که از آن می گفتیم ، دلتنگم برای ...

ولی مطمئنم با اینکه تو عرشی شدی و من همچنان در فرش ، هنوز هم فکر و هدف مشترک داریم که هر دویمان را خوشحال می کند.

چه چیزی مهم‌تر از اینکه :

« حرم امن بود و زائر داشت »

دل نوشته ای از همسر شهید

۹۴/۰۲/۱۹