بعد از مدت ها تونستیم خونه بخریم،
پنجشنبه با کلی مکافات اسباب کشی کردیم و آخر شب نایی برای منو همسرم نمونده بود.
از خستگی تمام بدنم درد می کرد،
تا چشمامو بستم خوابم برد... جمعه صبح بود که با صدای در چشمامو باز کردم، هنوز بدنم کوفته بود،
خانومم گفت پاشو برو ببین کیه چیکار دارن؟
بعدش هم برو نون بخر،
دوست داشتم باز هم بخوابم، حال بیرون رفتن نداشتم، اما چاره ای نبود...
بلند شدم در رو باز کردم، آقایی بود با ریش های مرتب و چهره ی بسیم، توی یه دستش دو تا نون بربری تازه بود و توی دست دیگه اش یه نایلون کوچیک، با انرژی گفت :سلام داداش صبح بخیر،
به ساختمون ما خوش اومدی، میدونستم امروز خسته ای رفتم برای خودمون نون بگیرم یکی هم برا شما گرفتم.خیلی ازش تشکر کردم،نون و نایلونی که توش ظرف مربا و کره بود داد دستم، محکم دستمو فشرد و رفت.
این خوش آمد گویی خاص ترین خوش آمد گویی بود . و صبحانه ی اون روز بعد از یه روز و شب خسته کننده، واقعا چسبید.
اسمش مرتضی بود و خیلی با مرام.
اغلب صبح روزهای جمعه، یه بربری داغ مهمونش بودیم.وقتهایی که ماموریت بود واقعا جای خالیش رو حس می کردیم
همیشه تو سلام دادن پیش دستی می کرد، در عرض چند لحظه ای که تو راهرو یا آسانسور
می دیدیمش کلی انرژی می گرفتیم ازش.
اینقدر ساده و قشنگ خودشو تو دل همسایه ها جا کرده بود.
به معنی واقعی کلمه همه دوسش داشتن.
داشتن همچین همسایه ای تو این دوره زمونه واقعا نعمت بود.
.
.
چند ماه بعد وقتی از اداره بر میگشتم وارد محل که شدم شوکه شدم بنر بزرگ عکسشو زده بودن سر کوچه و زیرش نوشته بودن :
"مرتضی جان شهادتت مبارک"
افسوس که سعادت نداشتم زیاد باهاش رفاقت کنم،
واقعا سیره ی نبوی داشت، تو کل زندگیم آدمی ندیده بودم که اینقدر ارتباطش با مردم شبیه داستان ها و روایاتی که از ائمه شنیدم، باشه...
به رسم رفاقت هر روز صبح جمعه به فاتحه ای میهمانش می کنیم...

"شهید مرتضی مسیب زاده"