سیدمرتضی آوینی میگفت:" ای کاش میشد که تو را در مأمن تنهاییت رها کنیم و بگذریم که تو اینچنین میخواستی؛ اما ای عزیز، اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن.
تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند".
برادر حسین!
آری تو گمنامی را انتخاب کردی. اما به ما هم حق بده که مثل تو نیستیم. به ما هم حق بده که نتوانیم از تو دم نزنیم...
تو همه چیزت را وقف این راه کردی. مگر چند نفر از مردم شهر میدانند که تو بارها مجروح شدی و باز هم شهرنشین نماندی و عازم جهاد شدی؛
خیلی ها رفتند و گفتند دیگر بس است؛ کمی هم به زندگی مان برسیم؛
اما تو ماندی! تو تا آخرش ماندی...! پس خوشابحالت که به آخرش رسیدی... جانت را گذاشتی در بلاد شام و عراق...
اصلا چه فرقی میکند شام بود یا عراق؟ مگر قصه عاشقی و جهاد تو در مرز و جغرافیا میگنجد؟
اگر اینگونه بود که مجاهد مهاجر نمیشدی... اگر اینگونه بود که پا از مرز کشور دنیاییت بیرون نمی گذاشتی...
آری تو مزد جهاد و مهاجرتت را گرفتی...
و فرزندت باید به تو افتخار کند؛ اصلا همه فرزندان مان باید به تو و رفیقانت افتخار کنند و مدیون باشند... باید بدانند حسین قُمی ها این چندسال در "شام" چه بلایی کشیدند... باید بدانند در صحرای شام و عراق چه شب های تاریک و غریبی را پاسبانی و فرماندهی کردند که امروز ما اسیر دست نااهلان نیستیم.
مثل ۱۱ رزمنده ایرانی که حسین قمی عقب کشیدشان و فقط یک "محسن حججی" باقی ماند که باقی بماند و به قول سیدالقائد، حجتی باشد در برابر دید همگان.... قصه ۱۱ "محسن حججی" را که حسین قُمی عقب کشید و نجات داد، همه شهر باید بدانند... اما تو خودت اهل بازگشت نبودی؛ آری، فرمانده آخرین نفری است که برمیگردد؛ وقتی که دیدی نمیشود همه را برگرداند، تا آخرش ایستادی کنار بچه ها... من میدانم که فرزندت تو را عاشق می شود و افتخار همیشه اش میمانی...
خسته نباشی حسین جان!
خدا قوت برادر!
بالاخره پایان مأموریت تو را هم زدند؛ خسته نباشی دلاور.
پاداشش ترفیع درجه ای است که از دست همانکس گرفتی که لحظه آخر در صحرای شام و عراق سرت را به دامن گرفت... آری درجه ات شد عاشق تمام!
همین.
سلام بر بدن های مطهری که در راه خدا و با عشق آل محمد(ص) روی زمین افتاد...
سلام بر پاسبانان حریم ولایت.... سلام بر دلاوران خستگی ناپذیر اسلام ناب محمدی(ص)...
سلام بر پاسبانان عقیده و مذهب...
و چه حجتی موجه تر از خون سرخ تو که همه بدانند به خونت قسم ما پیروزیم...به اخلاصت قسم ما شکست نمیخوریم.... به نامت قسم آخرش خوش است...



خلاصه ای کوتاه از زندگی نامه شهید مرتضی حسین پور (حسین قمی)

متولد 1364 بود اونم از نوع آبانیش

همیشه از بچگی هم شیطون بود و پر جنب و جوش ولی از اون مظلوم نمایه های روزگار

خداییش هم دلش طاقت نداشت کسی رو ناراحت کنه بالاخره یه جوری از دلت درمیاورد

تا حالا ندیده بودم به بزرگتر یا کوچکتر از خودش بی احترامی کنه همیشه مودب حرف میزد اما با هم سن و سالانش حال و هوای دیگه ای داشت کلی خاطره و شیطنت و کلی شور و هیجان اما حتی به اونا هم بی احترامی نمیکرد

از بین دوستای صمیمیش کسی نبود که ازش کتک نخورده باشه حتی اون دوست تپل هاش. با اینکه خودش لاغر بود ولی ماشاا... بدنش و هیکلش ورزشی بود

درسش خوب بود با اینکه تو خونه اصلا درس نمیخوند ولی چون هوش بالایی داشت همیشه نمراتش بالا بود

از همون اولش هم نقشه کش بود و فرماندهی می کرد گروه ها رو چه تو دبستان چه راهنمایی و دبیرستان و یا تو دوره های آموزشی و این سالهایی که مشغول بود

تک پسر خانواده بود و عزیز دردونه پدر و مادر ،همه هم تو فامیل دوستش داشتن و روش حساب باز میکردن خلاصه حرفش برو داشت ...

18 سالش که شد گفت میخوام برم سپاه و برم ماموریتو این حرفا ولی خب تک پسر خانواده و عشق پدر و مادر، مگه به همین راحتیا میشد قبول کرد؟

چندین بار با مادرش صحبت کرد و خواهش ولی نشد که نشد ، آخه مرتضی محال بود تا پدر و مادرش راضی نباشن کاری رو انجام بده

خلاصه یه غروب که مادرش مشغول نماز خوندن بود افتاد به پای مادرش و خواهش کرد و گفت سه سال،قبول؟

مادرم که عاشقِ پسر،قبول کرد ... 

خلاصه مرتضی رفت و سه سال گذشت،مادر گفت مرتضی سه سال شد ها ، پسر بسه دیگه و مرتضی بازم مثل همیشه با لحن طنزی که داشت و دلبری میکرد گفت: مادرم نگفتم که فقط سه سال ،منظورم این بود سه سال سه سال تمدیدش میکنم ...

همیشه جوابی داشت که بده ولی هیچوقت چیزی نمیگفت که دلی بشکنه.

تو این همه سال های زندگی یادم نمیاد سرم کوچکترین دادی زده باشه فقط و فقط یکبار اونم در عرض 5 دقیقه از دلم در اورد . اینکه میگم یکبار واقعیه چون اصلا اهلش نبود همیشه حرفش رو با ترفندها و سیاست های خاص خودش به کرسی می نشوند نه با داد و بیداد ...

شنیدم میگن این شهیدا برای پول میرن،درسته؟


مرتضی که همون چندرغاز حقوقی که میدادن میگفت نمیخوام و من برای اهل بیت و دفاع از حرم و ناموس میرم پس پول گرفتنش چیه؟

فرماندهی چندین گروه رو به عهده داشت اما حتی گروه های مختلفی که داشت هم نمیدونستند فرماندشون یکیه ،آخه اصلا اهل رونمایی از خودش نبود ولی حرفش هرجا که بود حرف بود

به قول دکتری که تو گروهشون بود و لحظه های آخر پیشش بود "حسین(مرتضی) که چیزی میگفت دیگه تموم بود و همه مطمئن میشدن که درست ترین و منطقی ترین حرف همینه"

به طرزی باهوش بود و زیرکانه نقشه میکشید و فرماندهی میکرد که سردار سلیمانی بعد از شهادتش گفت: کاش من به جای حسین شهید میشدم و او میماند.