جنس «شهادت» تو فرق می کند!
تو یک زنی...
جهاد بر زنان واجب نیست، اما تو هم شهید میشوی.
تو میدانستی به کسی بله می گویی که دنیایی نیست،
وقتی بله گفتی شهید شدی...
لحظه لحظه عاشقانهات را زندگی کردی، میدانستی عمر عاشقانهات کوتاه است
و با این علم و آگاهیات، شهید شدی...
گفت دلبستهاش نشوی و
تو هر بار . . .
ساعت به وقت رفتن
رفتن برای همیشه...
رفتن و دیگر روی تو را ندیدن!
۱۹ شهریور ۱۳۹۴ بود که چمدانت را دست گرفتی و راهی دیارِ غریب شدی.
خودم تو را رساندم. اصلا چمدانت را هم خودم بسته بودم. با وسواس تمام. دلم را هم بقچه پیچ کردم و کنارِ سجادهی مادرت گذاشتم.
تو خوشحال بودی از اینکه بلاخره انتخاب شدی و من با بغض در گلو به تو لبخند میزدم.
تو راه نمیرفتی #روحالله
انگار بال درآورده بودی و تمام طول مسیر را پرواز میکردی.
چشمانت برق میزد و همین من را میترساند.
وقتی رسیدیم . . .
آبان ماه 1389 آقا محمد برای یک ماموریت چهل روزه خداحافظی کرد. منم طبق معمول همه نبودنها و ماموریتهایش برای چهل روز رفتم خونه مادرم.
این مدت گذشت ولی از آقا محمد خبری نشد و تماسهاش خیلی محدود شد. چند روز آخر دیگه تماس نگرفت ، پنجاه و هفتمین روز . . .
سال 1392 بعد از تموم شدن امتحانات پایان ترم آقا محمد اولین مأموریتش در اون سال رو قبل از شروع ماه مبارک رمضان رفت. وقتی برگشت قبل از شبهای قدر بود، شبهای قدر مارو میبرد مسجد ارک و خودش میرفت هیئت موسی بن جعفر (ع). بعد از اتمام هیئت دوباره برمیگشت مسجد ارک.
آخرین شب قدر بعد از اتمام مراسم وقتی تو خیابان بهشت سوار ماشین شدیم گفتم: "تونستی برای قرآن سرگرفتن برسی؟
از زمانی که پدرم مفقود شد تا به امروز مادرم لحظه به لحظه با خاطرات و یادش زندگی کرد در همه وقت حرفی از چهارسال زندگی مشترکشان داشت ، ولی ماه رمضون همیشه بیشتر میگفت انگار سفره سحر و افطار بیشتر تداعی میکرد خاطرات رو و بیشتر به رخ میکشید جای خالی پدرم را برای مادرم ...
سالها گذشت و من دقیقاً در جایگاهی هستم که مادر از سال 1365 . . .
سالگرد ، سال میگردد و روزهایی تکرار می شود که تا عمر داریم در ذهنمان به دلیلی خاص حک شده است. گاهی این دلیل شیرین ، گاهی تلخ ، گاهی تلخ و شیرین توأم ...
شش خرداد در ذهنم روز شیرینی حک شده ، ششم خرداد 1385 روزی که جشن شروع زندگی مشترکمان را گرفتیم وقتی شروع کردیم فکر نمیکردیم عمر زندگی مشترکمان سالیان سال نباشد و به چند سال ختم شود ..
تا نوروز 1391 راهیان نور نرفته بودم. اون سال قرار بود سال تحویل شلمچه باشیم، وقتی اتوبوس نزدیک شلمچه شد به محمدحسین گفتم:
پدر من هشت سال توی این منطقه مفقود بوده دوست دارم الان که سال تحویل اینجا هستیم یه کم تنها باشیم و دور از جمع
وقتی پیاده شدیم زودتر از بقیه راه افتادیم، بی هدف راه میرفتم و پشت سرم آروم، آروم قدم بر میداشت
بهم گفت:
اینقدر راه برو و هرجا دلت گفت بشین
علامه مصباح یزدی خطاب به خانواده شهید مدافع حرم دهه هفتادی؛
اگر میتوانستم، جامه احرام به تن و با پای برهنه در مراسمهای این شهید شرکت و عرض ادب می کردم + زندگی نامه شهید
------------------------------------
شهید مدافع حرم محمدامین کریمیان : خواهش آخر من این است که سلام مرا به امام خامنهای برسانید و بگویید اگر دوباره زنده شوم از تکهتکه شدن در راه شما ابایی ندارم.