تو حیاط بودم،که مرتضی اومد. سلام داد وایستاد تو تراس.

چند تا توت رسیده چید و گرفت طرفم،گفتم خودت بخور پسرم،

گفت میخوام تو شیرین کام باشی مامان...

هم شوق و عجله و هم یه غصه و نگرانی تو نگاهش بود...

گفت مامان اومدم، خداحافظی

دلم لرزید...

فهمیدم دوباره هوای سوریه زده به سرش،گفتم خیره ان شاءالله.

گفت: میرم ماموریت، یزد...

هیچ وقت نمیگفت که میره سوریه، میترسید مانعش بشم...

بعد از اینکه میرسید اونور مرز تماس میگرفت و میگفت که کجاست.

ولی مگه میشه مادر حال بچه شو ندونه،من میدونستم پی چی میره...

ماموریت های چند ماهه و دل نگرونی و نذر و نیازهای من هر دفعه بیشتر میشد.

دلش پر میزد برای شهادت...

تو صورتم نگاه نمیکرد...

گفتم حاجی زن و بچه ت رو هم ببر یزد،

چطور دلت میاد چند ماه تنهاشون بزاری.

گفت نمیشه مامان، ماموریت نظامیه.

سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد...

بغض گلومو گرفت، گفتم آخه چقدر ماموریت پسرم؟بشین سر زندگیت...

اومد دستمو بوسید که بره،

گفتم بیشتر بشین...گفت عجله دارم، رفتنی میام دم در خداحافظی.

نگاهم دنبالش موند...نگذاشت که نگاهش به نگاهم گره بخوره،

ترسید چشمهای نگرانم رو ببینه و گیر کنه...

همیشه تا رسیدنش سر کوچه، نگاهش میکردم و سیر نمیشدم...

اینبار

در رو بست و حتی نگذاشت راه رفتنش رو ببینم...

اونقدر هوایی شده بود که حتی از سنگینی نگاهم هم هراس داشت...

با رفتنش دلم پر کشید...

آروم و قرار نداشتم.

تا عصر منتظرش موندم نیومد،

گفته بود که میاد دوباره خداحافظی...

میخواستم این بار سر تا پاشو ببوسم انگار چند ماه بود ندیدمش،

بد جوری تشنه ی دیدارش بودم...

عروسم می گفت یه دفعه ای ساکشو بست و رفت،خیلی عجله داشت فرصت نشد قرآن بالا سرش بگیرم. فقط تونستم هول هولکی، پشتش آب بریزم.

انگار که می ترسید دیر برسه،

شوق شهادت بیقرارش کرده بود... به دلم افتاده بود این پرواز مقصدش بهشته...

پشت بند هم فقط نذر میکردم،صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم که سالم برگرده،

من هنوز ازش سیر نشده بودم...تشنه اش بودم،

برای دوباره داشتنش عطش داشتم،عطش..

#خاطرات_مادر_شهید
#حاج_آقا_مرتضی_مسیب_زاده

شهید روح الله قربانی


مطلب مرتبط : همسایه ی بهشتی [ جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۵ ب.ظ ]