از پدر و مادری افغانی در ایران به دنیا می آید. سال های نوجوانی او مقارن می شود با تهاجم شوروی به افغانستان. او عزم مبارزه می کند و در خاک افغانستان لباس جهاد می پوشد. پس از پنج سال درگیری و مجاهدت، با تنی رنجور از اصابت ترکش ها به ایران بازمی گردد، ازدواج می کند و این بار بعد از گذشت چند سال، زمانی که تروریست های تکفیری، سوریه را جولان گاه  خودشان ساخته بودند؛ به صورت کاملا داوطلبانه به همراه سه تن از دوستانش به سوریه اعزام می شود.

او مجاهدت های بسیاری را نیز در این کشور در خاطره ها ثبت می کند و عاقبت در نزدیکی شهر حلب بر اثر گلوله ای که به قلب او اصابت می کند؛ به همراه یکی از معاونانش بال در بال ملائک می گشاید و به شهادت می رسد.

این عبارات مختصری بود از زندگی شهید مصطفی جعفری. حالا پای صحبت پدری می نشینیم که به رغم مصیبت جانکاه فقدان مصطفی، همچنان استوار و راسخ، آماده ی جهاد است و فرزند دیگرش را در جرگه ی مدافعان حرم قرار داده و خودش نیز قصد سفر جهادی دارد:

در افغانستان در شهر قندهار ساکن بودیم. قبل از شروع انقلاب، حدود هشت سال بیشتر نداشتم که به ایران مهاجرت کردم و در این مهاجرت خانواده ی پدری ام همراهم بود. ابتدا به قصد زیارت کربلا و به صورت کاملا قانونی و با داشتن گذرنامه وارد ایران شدیم. قصدمان این بود که بعد از زیارت کربلا به زیارت خانه خدا مشرف شویم.

به دلیل مشکلاتی که در بدو امر برای ما حادث شد؛ نتوانستیم وارد عراق شویم و به همین دلیل در ایران ماندگار شدیم. این زمان، وقتی بود که در افغانستان نبردهای بی شماری از جانب شوروی آغاز شده بود. اندکی بعد زمانی که توانستیم در اینجا ماندگار شویم، با خانمم که دخترعمویم بود؛ ازدواج کردم. حاصل این ازدواج سه پسر و سه دختر شد. تمام فرزندانم در ایران به دنیا آمدند و در همین محله مامازند در پاکدشت ساکن شدیم.

شهید مصطفی در تاریخ 26 خرداد 63 به دنیا آمد و سی سال بعد در همین تاریخ یعنی 26 خرداد 93 در سوریه به شهادت رسید.

زمانی که هنوز سن و سال زیادی نداشت؛ به مدت پنج سال به صورت داوطلبانه و برای مبارزه با شوروی و طالبان به افغانستان رفت. بدون اینکه اجباری از جانب دولت افغانستان احساس کند.

در این نبردها هم مقابل شوروی متجاوز کمر به جهاد بست و پس از آن نیز در نبرد با طالبان تا آنجا که میتوانست، از خودش مجاهدت نشان داد. فرمانده 180 نفر از مجاهدین افغانی شد. بنا به شهادت دوستانش، فرمانده بسیار لایقی بود.

همان پنج سالی را هم که در افغانستان بود؛ بارها تا مرز شهادت پیش رفت. جانباز شده بود. در هنگامه نبرد با طالبان، ماشینی که مصطفی در آن بود به روی مین می رود و همین انفجار باعث قطع شدن قسمتی از دست مصطفی می شود اما با همه این اوضاع و احوال، بعدها نیز حتی ذره ای از علاقه اش به جهاد در راه خدا و اهل بیت(ع) کم نشد. عاشق جهاد در راه خدا بود و خودش بارها می گفت که من برای جهاد ساخته شده ام.

بعد از این که به ایران بازگشت، در کنار خودم مشغول رانندگی با ماشین های سنگین شد. چرا که من خودم از ابتدای ورود به ایران با ماشین های سنگین مثل لودر کار می کردم و مصطفی قبل از اعزام شدنش به افغانستان و پس از بازگشت از آنجا؛ در کنار من بود و با خود من کار می کرد.

قبل از اینکه به سوریه اعزام شود؛ من بنا به علاقه ای که به مصطفی به عنوان پسر ارشدم داشتم مانع از رفتنش شدم. حتی به او گفتم که ما نمی دانیم که طرف های درگیر در آن مملکت چه کسانی هستند و اگر تو بروی معلوم نیست که چه بلایی به سرت خواهد آمد؟

تا یک سال این بحث ها بین ما ادامه داشت و در این کش و قوس ها، هر دویمان سعی می کردیم که طرف دیگر را مجاب کنیم که استدلال طرف مقابل را بپذیرد. من نگران حال مصطفی بودم اما او نگران حرم حضرت زینب(س).

مصطفی در کمال قاطعیت به من جواب می داد که شما چطور در ماه محرم به سر و سینه می زنید و حسین حسین می گویید و آرزو می کنید که ای کاش در کربلا با تو بودم. الآن هم موقعی هست که باید در دفاع از حرم بی بی زینب(ع) اسلحه بگیریم و به جهاد بپردازیم.



باید بگویم مصطفی از همان بچگی در این حال و هوا بود. هیچگاه به یاد ندارم که از مال دنیا برای خودش اندوخته ای داشته باشد. حتی زمانی هم که به شهادت رسید؛ به لحاظ مادی واقعا چیزی نداشت. با اینکه بسیاری از این سال ها تا جایی که می توانست کار می کرد اما دست فقیر و یتیم ها را می گرفت. تا جایی که حتی زمانی که می دید کسی از سرما می لرزد؛ لباس گرمی را که در تنش بود به نیازمندی می داد که واقعا به آن لباس احتیاج داشت.

مداح هیئت بود و با همان آهنگ و سوز و گدازی که داشت به مدح اهل بیت(ع) می پرداخت. دهه اول محرم که می آمد پرچم و هیئت را به راه می کرد و گاهی اوقات حتی در آبدارخانه هیئتشان می ایستاد و برای عزاداران چای می ریخت و از میهمانان امام حسین(ع) پذیرایی می کرد.

در سوریه هم که بود همان مقدار مختصر پولی را که در آنجا به سربازان می دادند تا مایحتاج سربازی شان را تهیه کنند، به خانواده ها و بچه هایی می داد که سرپرست شان را در جنگ سوریه از دست داده بودند. به کودکان یتیم می رسید و مایحتاج زنانی را تهیه می کرد که شوهرانشان در تهاجم تروریست ها شهید شده بودند. به قدری بچه دقیق و متشرعی بود که حتی نظر ما را در این باره جویا می شد و می گفت که اگر شما راضی هستید من این پول را در اختیار این خانواده ها قرار بدهم.

تقریبا بیش از دو ماه بود که به سوریه اعزام شده بود. سه تن از دوستان مصطفی هم با او به سوریه اعزام شدند. یک روز با او تماس گرفتم و گفتم که الآن اگر می توانی به مرخصی بیا. گفت که اینجا درگیری بسیار زیاد است و اگر من این عرصه را خالی بگذارم؛ کس دیگری نیست که بتواند کارها را پیش ببرد.



درتاریخ 26 خرداد، در نزدیکی شهر حلب با عده ای از تروریست های داعش به شدت درگیر می شوند و همه ی آنها را به هلاکت می رسانند. شمار زیادی از این تروریست ها به خاک و خون کشیده می شوند. جنازه های داعشی ها به روی زمین افتاده بود که مصطفی و یکی از معاونانش به دنبال سایر تروریست ها از کنار جنازه ها رد می شوند تا دیگر تروریست ها را نیز به هلاکت برسانند.

در این هنگام یکی از تروریست ها که خودش را به مردن زده بود؛ مصطفی و معاونش را از پشت به رگبار گلوله می بندد. معاون مصطفی در دم به شهادت می رسد و سه گلوله به مصطفی اصابت میکند که یکی از گلوله ها کمر مصطفی را سوراخ می کند و از قلب او خارج می شود و مصطفی به شهادت می رسد.

از سوریه با من تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند. بعد از ده روز از اینکه خبر شهادت را به ما دادند؛ پیکر مصطفی به ایران انتقال داده شد و ما هم آماده شدیم برای مراسم کفن و دفن مصطفی. باحضور جمعی از مسئولین محلی، پیکر مصطفی را در آرامستان ده امام در حصار امیر مامازند به خاک سپردیم. مصطفی در حالی از کنار ما رفت که از مدت ها قبل خودش را برای این شرایط آماده کرده بود. می دانست که این راه به شهادت ختم می شود. من مطمئنم که اگر الآن هم می بود باز هم در انتخاب این راه ذره ای درنگ نمی کرد. امروز برادرش به جای مصطفی در سوریه مشغول جهاد در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت(ع) است.

پایان/

ملازمان حرم 313