- ۱ مرداد ۹۵ , ۲۱:۵۷
به گزارش ملازمان حرم 313: سید مرتضای آوینی! نوشته هایت را که می خوانم تو را غرق در معرفت مردانی مییابم که در دهه شصت همه تعلقاتشان را گذاشتند و گذشتند. از آنها و از مظلومیتشان که تاریخ بدان گواه خواهد بود، نوشته ای و ثمره جهادشان را فرزندانی معرفی می کنی که در آینده خواهند آمد. آتیه ای که دور نبود. این روزها نوشته هایت برای ما که جنگ ندیده ایم مصداق دارد.
آنجا که از عصر اسارت بندگان در بند هوای نفسشان می نویسی و نوید سربازانی را می دهی که در میدان های آتش قدم می گذارند و می پرسی: «ظهور این جوانان چه معنایی دارد؟» و خودت اینگونه عاشقانه پاسخ میدهی: «اینان طلیعهدار عصر توبهی بشریت و نمونهای از انسانهای آینده هستند و آیندهی انسان آیندهای الهی است. آنان ابراهیموار هجرت کردهاند و اسماعیلگونه سر به قربانگاه سپردهاند تا انسان به خلیفهی اللهی و امامت رسد و این است معنای باطنی این سخن که راه قدس از کربلا میگذرد.» ای کاش خودت امروز بودی و حالا مهاجران عصر ما را نیز می دیدی و روایت میکردی.
مهاجرانی از خاوران، ایران و لبنان که امروز ندا دهنده ظهور همان آینده الهیای هستند که تو مژدهاش را دادی. آنها در سرزمین شام خونبازی میکنند و بی صدا پای در معراج انقطاع کاملی که تو از آن می گفتی، میگذارند. و به راستی چه جهاد اکبر و چه جان کندنی است مبارزه با نفس و چشم بستن بر تمام تعلقاتی که یک عمر با بند بند وجودت پیوند خورده اند.
امروز هم «دشمن ما وابسته به سلاحهای جور وا جوری است که به قیمت نوکریاش به او دادهاند» و تو خود می دانی که «مؤمن وابسته نیست.» چرا که «هر نوع وابستگی مؤمن را از وصول به حق باز میدارد و همچون غل و زنجیری که بر دست و پای زندانیان میبستند، او را به زمین میچسباند و قدرت قیام را از او میگیرد.»جوانان نسل جدید هم دانش آموخته مکتب امامی هستند که خود فارغ از هر تعلقی بود و یاد گرفته اند «مؤمن اگر وابستگی داشته باشد نمیتواند قیام کند و عصر ما عصر قیام است.»
مدافع حرم محمدرضا خاوری که محرم سال 94 پس از ماهها حضور در سوریه و نیز مجروحیت ناشی از مبارزه با تروریستهای تکفیری چنان به شهادت رسید که تمام اجزای بدنش تکه تکه شد، یکی از همین جوانان رشد کرده در مکتب امام روح الله است که از زبان مادرش اینگونه روایت میشود:
* زنی از اهالی «چُغچِران»
من آمنه رضایی هستم مادر شهید مدافع حرم از تیپ فاطمیون رضا خاوری. 65 سال پیش در اطراف لال چُغچِران افغانستان به دنیا آمدم.
به سن نوجوانی که رسیدم با آقا محمود که از اقوام بود ازدواج کردم. همه میگفتند: پسر مظلومی است، سر به زیر است. موقع عروسی دو تا گوسفند کشتیم و آبگوشت درست کردیم، لباس مخصوص شب عروسی هم تنم کردند. در افغانستان رسم است پایین لباس عروس هم قرمز است، یک شال ابریشمی به کمر می بندند و یک چادر سفید هم سرش می کنند.
همسرم کارگری میکرد و ما بعد از ازدواج مدتی را در محله خانواده اش در افغانستان زندگی کردیم اما محمود گفت: میخواهم بروم ایران، گفتم: من هم میآیم، اما مخالفت کرد و گفت: نه پول نداریم. لباس عروسیام را آن زمان به مبلغ سه هزار روپیه فروختم طوری که خانواده ام نفهمند. کمی پول جمع کردیم و آمدیم ایران.
آن دوران مصادف بود با آمدن امام خمینی به ایران پس از 15 سال. افغانستان هم در جنگ با شوروی بود، ما نزدیک زلمیکُد منطقهای در شرق شهر هرات بودیم. سر نترسی داشتم و برای اینکه صحنه های جنگ را تماشا کنم نردبان میگذاشتم و در حالی که محمدرضا را هم باردار بودم میرفتم از بالا نگاه میکردم، شوهرم میگفت بیا پایین اما گوش نمی کردم و سر این قضیه یک کتک مفصلی خوردم. (خنده)
*خوابی که به وقت بارداریام دیدم
ما به واسطه پدر شوهرم که یک روحانی بود و کاروان میبرد ایران برای زیارت امام هشتم، با اخبار آنجا آشنا بودیم و حتی مرجع تقلیدمان هم امام خمینی بود. مادر شوهرم هم خودش ایرانی و از خاوریهای چهارتاکه بود. شیعیان افغانستان همه به نوعی از اخبار ایران مطلع بودند.
وقتی رضا را باردار بودم، و یک شب خواب دیدم سواری با نور آمد. نور در تمام آسمان پخش شد. وقتی این خواب را برای بقیه تعریف کردنم نور را به امام خمینی تعبیر کردند. آنقدر ذهن ها نسبت به انقلاب ایران مثبت بود که ما با چهار بچه به ایران مهاجرت کردیم.
هنگامی که آمدیم ایران خیلی خوشحال بودیم، زیرا به کشوری میرفتیم که امام رضا(ع) آنجاست و میتوانید ایشان را زیارت کنیم. 8 آذر سال 58 مصادف با 9 محرم وقتی پسرم به دنیا آمد به خاطر ارادتمان به امام هشتم هم بود که اسمش را محمد رضا گذاشتیم.
*در دو سالگی اشک همه را در میآورد
محمد رضا خانواده پدرش را خیلی دوست داشت و آنها هم همینطور بودند. چون پسر سرحال و سر کیفی بود و شیطنت هایش هم زیاد بود. دو سال و شش ماهش که شد دو بالشت میگذاشت روی هم و میرفت بالای آن مینشست و روضه میخواند: «برادران بروید میدان شهدا، خواهران بروید میدان شهدا» عمه و عمویش هم می نشستند پای روضه او و بسیار گریه میکردند. اینکه از چه کسی یاد گرفته بود نمی دانم. چون نه با من به مجلسی آمده بود و نه با پدرش که نگهبان یک ساختمان بود.
*اگر زورش نمیرسید گاز میگرفت
محمدرضا شیطنت های خاص خودش را داشت. با بچه ها که دعوایش میشد و زورش به آنها نمیرسید با دندان گازشان میگرفت به خاطر این کار پدرش خیلی با او دعوا میکرد. گاهی که عصبانی میشدم از دستش محکم کتکش میزدم.
مثلا وقتی از مدرسه میآمد کیفش را میگذاشت داخل حیاط و میرفت در یک باغی که متعلق به آستان قدس بود بازی میکرد، من هم دنبال او میگشتم و وقتی او را پیدا میکردم کتکش میزدم که چرا از مدرسه آمدی نماندی درست را بخوانی؟ محمدرضا تا کلاس سوم و چهارم یک مقدار درسش ضعیف بود اما بعد از آن دیگر شاگرد اول کلاس بود تا جایی که وقتی از مدیر مدرسهاش آقای رمضانی میپرسیدم خاوری درسش چطور است؟ میگفت: حرف ندارد. محمدرضا بسیار اهل مطالعه بود.
ناظمش میگفت محمد رضا یک افغانستانیاست که هم زحمتکش است و هم درسخوان. بچههای دیگرم هم مثل او بودند. یکی از اقوام به من میگفت: به بچههایت چه میدهی بخورند که اینقدر درسخوان هستند؟ میگفتم هیچ، ما چه داریم مگر؟ این استعداد خدادادی است.
برادرم در دو رشته پزشکی و علوم سیاسی تحصیل کرده بود که در دوره جنگ کمونیستها مفقود شد. همیشه دوست داشتم محمد رضا هم مانند او تحصیل کرده شود. پسرم هیچ وقت داییاش را ندید اما من بارها تعریفش را کرده بودم.
*از ترس بالای دیوار پنهان شد/خیلی برایش گریه کردم
سال 73 در خانه افغانستانیها را میزدند و مدرک مهاجرتشان را میگرفتند که یک کارت آبی رنگ بود اگر کارت کسی را میگرفتند نداشت برای ماندنش مشکل ساز میشد. یکی از دوستان محمدرضا که به او حسودی میکرد به آن مأمور گفت: اینها هم افغانستانی هستند چرا مدرکشان را نمیگیرید؟ رضا رفته بود بالای دیوار باغ که کسی نفهمد او بچه این خانه است و از بالای دیوار نگاه میکرد. آن شخص سه دفعه آمد در خانهمان که کارت را بگیرد، اما رضا نبود. شب که آمد آن پسر بچه به مامور خبر داد و بالاخره کارت را از او گرفتند. آن شب آنقدر برای رضا گریه کردم چون بدون کارت نمیتوانست درس بخواند و من میگفتم پسرم حیف است. سرانجام مجبور شدیم مجددا برگردیم افغانستان.
آن سال محمدرضا راهنمایی را تازه تمام کرده بود. وقتی برگشتیم افغانستان روزهای بدی را سپری می کردیم. بچه ها را فرستادم آنجا مدرسه که درس بخوانند، آنها در ایران بزرگ شده بودند و فارسی صحبت میکردند. به همین دلیل در مدرسه به رضا میگفتند: «جوجه ی خمینی» که این حرفها را خیلی ناراحت میکرد. تا جایی که هر کاری کردم دیگر حاضر نشد به مدرسه برود. میگفت بچه ها به من طعنه میزنند. شب و روز با خواهش میکرد برگردیم ایران، اما میگفتم ما نه مدرک داریم، نه خانهای که برویم آنجا.
یک شب موقع خوردن غذا گفت: مامان اجازه میدهی بروم ایران؟ تا این را گفت عصبانی شدم و یک سیلی محکم زدم تو صورتش. گفتم: من این همه زحمت کشیدم، این همه سختی کشیدم برگشتیم افغانستان، حالا تو چطور این حرف را میزنی؟ وقتی دید اینقدر ناراحت شدم دیگر چیزی نگفت. فردا شبش آمد گفت: مامان دیشب بعد از سیلیای که به من زدی خوابی دیدم. پرسیدم چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم ایران هستم در جمکران، امام خمینی هم آنجاست و روی یک تخته سیاه به ما درس میدهد. پیش خودم گفتم: خدایا چکار کنم؟
*در حسرت و بیخبری
چند روز بعد بدون اطلاع ما راهی ایران شده بود که پدرش لب مرز او را گرفت و برگرداند خانه اما دفعه دوم موفق شد خود را به ایران برساند. در واقع محمدرضا بچه ایران بود زیرا در ایران هم متولد شده بود و نوجوانیاش را سپری کرده بود، زندگی کردن در افغانستان را به سختی را تحمل میکرد. از طرفی آنجا هم یک کشور ویران و محمد رضا از جنگ در آنجا می ترسید. وقتی رفت تا 3 سال بود از او خبری نداشتیم، نه نامهای و نه هیچ اطلاعی. شب و روز گریه می کردم که خدایا رضا کجاست؟ بعد از این سه سال با آمدن طالبان اوضاع افغانستان خیلی بدتر و ناامن تر شده بود. ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم ایران. آن سال برف سنگینی باریده بود. لب مرز پسر کوچکم افتاد داخل آب. گریه کردم و گفتم خدایا رضا رفت، نگذار این بچه ام هم غرق شود که الحمدالله نجات پیدا کرد. آن شب لب مرز ماندیم و فردا شب آمدیم ایران، رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع) با گریه گفتم: یا امام هشتم من رضا را زنده از تو میخواهم.
فردای آن روز رفتم از بچه برادرم که در ایران بود پرسیدم: تو از رضا خبری نداری؟ گفت: چرا حالش رضا خوب است و رفته در سپاه و تربت جام کار میکند. پرسیدم: شمارهای از او نداری؟ گفت: ما نمیتوانیم زنگ بزنیم اما او یک وقتهایی زنگ میزند. رفتم خانه و سجده شکر به جا آوردم و دو رکعت نماز خواندم.
*برایش نامه نوشتم
روزهای اول که آمدیم در منزل یکی از اقوام ساکن شدیم. نامه ای برایش نوشتم به امید آنکه برسد به دستش. بعدها خودش تعریف کرد که: همان ایام خواب دیدم شما آمدید ایران، بعد یکی از دوستانم آمد و گفت: رضا از طرف پدر و مادرت نامه داری داری. به او گفتم پدر مادرم کجا هستند که برای من نامه بنویسند آخه؟ گفت: آمدند ایران. وقتی فهمید آمدیم خودش را به ما رساند و تعجب کرده بود که با این وضع چگونه توانستیم مهاجرت کنیم.
چند روزی پیش ما ماند و دوباره برگشت تربت جام. ما هم رفتیم باغی در سد طرق و همسرم علاوه بر باغبانی نگهبان آنجا هم شد تا امورات زندگی را بچرخانیم. مدتی گذشت دیدیم باز از رضا خبری نشد. پسر برادرم پیغام داد که چون مدرک نداشته او را منتقل کردند سفید سنگ. پسرم سپاهی بود ولی مدرک نداشت. سفید سنگ جایی بود که مهاجرین بدون مدرک را می گرفتند و بر می گردانند افغانستان.
وقتی با خبر شدیم خودم را رساندم به او و مدام گریه می کردم مبادا لب مرز طالبان او را بگیرند و بلایی سرش بیاید. آن وقت ها طالبان هر کسی را که از ایران بر می گشت میگرفت و میگفت شما جاسوس ایران هستید. رضا که حال مرا دید گفت مامان نترس من پنجشنبه خانه هستم.
روزها کارم شده بود گریه برای پسرم و مدام ذکر یا علی ادرکنی را تکرار میکردم. یک روز دخترم که سنش خیلی کم بود آمد گفت: مامان مامان علی ادرکنی، پسرت آمد. با خودم گفتم: این دختر دارد ادای من را درمیآورد اما یکدفعه دیدیم راست میگوید، رضا آمده، خیلی خوشحال شدم.
*تصمیم گرفتم برایش زن بگیرم
تصمیم گرفتم برایش زن بگیرم. به او گفتم: بیا بروم برایت خواستگاری، به حرفهایم گوش میکرد و میگفت دستت درد نکنه. گقتم: دستم درد نکنه یعنی چه؟ بالاخره باید ازدواج کنی! بعد فهمیدم میخواهد برود سوریه. میگفت: برای رفتن به سوریه زن نداشته باشم آزادتر هستم.
محمد رضا مرد جنگ بود. زمان جنگ طالبان در خانه همه دوستانش را میزد و میگفت بیایید برویم جنگ. خودش هم برای مبارزه با آنها مدتی به افغانستان برگشت. برای رفتن به سوریه هم تمام دوستانش را صدا کرد که با خود برای جنگ ببرد. 20 نفر را جمع کرد بروند سوریه. موقع رفتن همین که برای جمع کردن وسایلش رفت داخل اتاق در را بستم و گفتم: دیگر حق نداری بروی. یا در جنگ افغانستان هستی یا جای دیگر. من خسته شدم. میخندید و چیزی نمیگفت. خیلی خوش اخلاق بود. میگفت: نامردها لااقل گوشیام را بیاورید. بالاخره اینقدر داد و بیداد کرد تا گوشی را بهش دادم. او هم بلافاصله زنگ زد به آقای توسلی و گفت: شما نفرات را بردار و برو. ساعت 10 شب شد و هنوز در اتاق حبسش کرده بودم. به او گفتم قسم بخور که نمیروی؟ بعد خندید و گفت: باشه باشه. قرآن را آوردیم، گفتم: دستت را بگذار روی قرآن که نمیروی؟ دستش را روی قرآن گذاشت و زیر لب یک چیزی گفت و خندید، عاقبت ما را گول زد و رفت.
*محمد رضا سنگکار ساختمان بود
شغل محمد رضا سنگکار ساختمان بود. یک هفته بعد از آن روز که در اتاق حبسش کردم بعد از سرکار رفته بود چمدان و لباس گرفته بود و شب آمد خانه. آن شب فکر و ذهن من مدام درگیر او بود. فردایش دیدم خبری از او نیست. از خواهر و برادرش پرسیدم: رضا کجاست؟ گفتند: رفته تهران. گفتم دروغ نگویید او رفته سوریه. ماتم گرفته بودم، داد و بیداد کردم اما دیگر فایده نداشت. یک استکان چای میخوردم یاد او بودم، خدایا! رضا کجاست؟ چه میخورد؟ کجا میخوابد؟ خیلی ناراحت بودم. از غصه و ناراحتی قلبم مریض است و مشکل اعصاب دارم.
*اگر خواب بودم کف پایم را میبوسید بعد فرار میکرد
سه بار رفت سوریه اما سعی می کرد من نفهمم. وقتی میخواست برود اگر خواب بودم کف پایم را میبوسید بعد فرار میکرد و میرفت. میآمد کف پای من را میبوسید.
*میرسیدم خانه تلوزیون را خاموش میکردند
آخرین باری که رفت سه هفته بعد یعنی 5 محرم شهید شد. زمانی که آنجا بود همیشه با خواهرش و آن پسرم که در تهران دانشجوست در تماس بودند. تا اینکه یکی از دوستانش با آنها تماس میگیرد و میگوید ماشین رضا را زده اند و او به شهادت رسید. اما بچه ها تا مدتی که قطعی شود به من اطلاع ندادند. در این مدت ناخودآگاه خیلی گریه میکردم، بر عکس سالهای قبل که در مراسمات روضه امام حسین(ع) میرفتم انگار اشکم خشک شده بود اما امسال مدام گریه میکردم و اصلا نمی توانستم خودم را کنترل کنم. میرسیدم خانه بچه ها تلوزیون را خاموش میکردند و گوشی ها هم جمع میشد. موبایل خودم را هم به بهانه اینکه افتاده در آب و خراب شده خاموش بود.
یازدهم محرم دخترم گفت میخواهم در خانه روضه بگیرم. آن روز میدیدم زنها میآیند پچ پچ میکنند. یکی دو نفر از اقوام به من گفتند شما بالا بنشینید. گفتم: نه. من که مهمان نیستم، گفتند: پایین نشستن هم خوبیت ندارد. روضه که خواندند به خاطر امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) گریه میکردم، یک دفعه دیدم شیخ میگوید اینجا خانه شهید خاوری است! گفتم: چه میگوید؟ همان وقت دخترم گفت: مادر رضا به شهادت رسید. دیگر دنیا روی سرم خراب شد و تمام غمهای دنیا روی سرم ریخت. گفتم: خدایا! دار و ندارم پسرم بود، او هم رفت.
شهیدان خاوری و ابو حامد کنار حاج قاسم سلیمانی
*گفت: مادر دست می دهی؟ گفتم: نه.
جز دفعه اول که در اتاق حبسش کردم بقیه دفعات قبل از رفتنش میرفتم پارک گریه میکردم بعد میآمدم برای بدرقه، نمی خواستم زمان رفتنش گریه کنم. اما دفعه آخر پارک نرفتم دم در نشستم. گفت: مادر دست می دهی؟ گفتم: نه. پرسید برای چه؟ گفتم: تو همیشه ما را تنها میگذاری، تا کی میخواهی ما تنها باشیم؟ همین را گفتم و او اما سبکبال رفت.
*آخرین بار برایش آبگوشت درست کردم
هر وقت هر جایی می خواست برود چه سوریه چه افغانستان لباسهایش را خودش جمع میکرد. من فقط برای او غذا درست میکردم. کباب و سالاد و یک بطری شربت یخ زده که در راه بخورد. روزهای آخری که هنوز نرفته بود گوشت گرفتم آبگوشت درست کردم، چون دوست داشت و میخورد. میگفتم تا او هست بخورد، بعد که رفت معلوم نیست برگردد یا نه. همیشه این فکرها را پیش خودم میکردم که بالاخره جنگ است. کشته دارد، اسیر دارد، مفقودالاثر دارد.
*میخواهم بدنم را در سوریه دفن کنند چون تو داد و بیداد میکنی
گاهی وقت رفتنش خیلی بی تابی میکردم، سعی میکرد با صحبت یکجوری گولم بزند. میگفت مادر اگر شهید شدم میخواهم بدنم را در سوریه دفن کنند و به ایران نیاورند چون تو داد و بیداد میکنی. آخرین دفعه ای که زنگ زد من گریه میکردم. گفت: مادر چرا اینقدر گریه میکنی؟ گفتم: تو که رفتی، مهدی هم تهران است، اینجا تنها هستم، برای چه گریه نکنم؟! دوباره زنگ زد، پرسید: بهتری؟ گفتم: بله خیلی بهترم، گفت: به همه سلام برسان. این آخرین باری بود که با او صحبت کردم.
*قول داد وقتی برگردد ازدواج کند
برای اینکه ازدواج کند خیلی به او اصرار کردیم. حتی یک دختر دانشجوی خوب و لایقی هم پیدا کرده بودم. دو بار رفتیم صحبت هم کردیم. خودش هم راضی شده بود. قرار شد دفعه بعد که بر میگردد برویم برای مرحله آخر خواستگاری. میخواست این بار که بر می گردد مرا ببرد کربلا و پایش را هم عمل کند و پلاتینش را درآورند. بعد برویم تهران برای مراسم عقد و ازدواج.
*9 ماه خانه نشین شد
دفعه اول که رفت هفته سوم مجروح شد و 9 ماه خانه خوابید. در پایش پلاتین گذاشته بودند. به او گفتم: دیگر نرو، اما فایده نداشت، با ناراحتی میگفت: خدایا! چرا من را به جای شهید کردن، مجروح کردی؟ خار و ذلیلم کردی، چون هیکلش درشت بود و وقتی زخمی شد ما به سختی او را جابجا میکردیم. همیشه این حرفها را میزد و من میگفتم: رضا این حرفها را نزن خدا را شکر ما تو را همینطور هم قبول داریم.
*میگفت: نان و آب پخش میکنم
ما خبر نداشتیم محمدرضا در سوریه فرمانده است. هر بار زنگ میزد میپرسیدم: آنجا چه میکنی؟ میگفت: نان و آب پخش میکنم. الان تازه متوجه شدیم رضا فرمانده بوده است و چه کارهایی کرده است.
*از 20 سالگی وارد سپاه شد
محمدرضا بچه خوبی بود. نماز خواندن و مردانگی را از پدرش یاد گرفته بود. از وقتی به خودش آمد همیشه آماده دفاع و رزم بود. از 20 سالگی رفت سپاه تا 35 سالگی. مقید بود هفتهای یک بار روزه بگیرد.
*مسأله پول نبوده، اینها رفتند و شهید شدند
بعد از شهادت رضا و زمانی که او در مأموریت بود عده ای میگفتند مدافعان حرم پول میگیرند که بروند سوریه. اما فرزندان ما برای پول نرفتند برای رضای خدا رفتند. پسرم رفت مدافع حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) باشد. درست است که من بعد از شهادتش گریه میکنم ولی او راه بدی نرفته. لذت دنیا ماندنی نیست، آخرت وجود دارد و مساله پول نبوده، اینها رفتند و شهید شدند. من از ته دل راضی هستم به رضای خدا و همیشه میگویم: رضا روحت شاد.
انتهای پیام/ب
منبع:خبرگزاری فارس