«حسن قاسمی دانا» یکی از شهدای مدافع حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) است که مدتی پیش در درگیری با تروریست های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این شهید والا مقام از اهالی شهر مقدس مشهد بود که برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و مقدسات اسلامی به صورت داوطلبانه به دمشق سفر کرد.

او در کل 22 روز در سوریه بود و بعد به شهادت رسید. عجیب اینکه پیکر این مدافع حرم در روز نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) در میان حضور پرشور مردم و مسئولان مشهد در آرامگاه به خاک سپرده شد.

اما شهید حسن برای اینکه به جمع مدافعان حرم برسد، خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان و با جمع آنان که داوطلبانه می رفتند، رهسپار سرزمین سوریه شده!

او خودش را حسن قاسم پور معرفی کرده بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. حالا دوستان ایرانی و افغانستانی اش برایش یادواره می گیرند و از سوز شهادتش می گویند.

اما یکی از دوستانش از ماجرای شهادت او اینگونه می گوید: به سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعتمان بالا بود که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو اتاق را پاکسازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان را به ساختمان مجاور وصل می کرد.

آرام پشت دیوارها موضع گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود. متأسفانه تکفیری ها صدای پای ما را شنیدند و فریاد میزدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد کشید «أنا شیعة علی ابن ابی طالب» و نارنجک منفجر شد.

صدای ناله تکفیری ها به گوش می رسید. چند نارنجک به طرف ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن سالم بود بلند بلند رجز می خواند و تیراندازی می کرد به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه مستقر شویم.

حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت داد می زد «انت شیعه». به او گفتم چه می گویی؟ بگو «أنا شیعه»، «نحن شیعه». خنده اش گرفت. بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد می کشید «یا اباالفضل».

می رفت جلو در حفره نارنجک می انداخت و بر می گشت تعداد نیروهای دشمن بیشتر و بیشتر می شد به ما صفت هایی مثل کافر، مشرک، رافضی را نسبت می دادند. اشک در چشم های حسن جمع شده بود و با بغض فریاد می زد «نحن شیعة علی ابن ابی طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.

آمد طرف من اسلحه اش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت. گفت بدون اسلحه می روم. میروم تا کار را تمام کنم. گفتم حسن پس نارنجک ها را درست در حفره بینداز. گفت یا علی و رفت.

چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش گفت «سید برایم آتش تامین میریزی؟» بعد چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم داداش نارنجک ها را به من بده تا من بروم و بیندازم. خندید و گفت تو که زخمی شده ای و رفت.

داخل اتاق فریاد کشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند گلوله آمد. شوکه شدم، چون حسن بدون اسلحه رفت و این نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای انفجار نارنجک ها آمد، صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب نمی داد؛ گریه ام گرفت ، گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد.

رفتم داخل اتاق. یکی از بچه ها من را کنار زد و رفت جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام نارنجک ها را به سمت آنها پرتاب کرده بود ، وقتی حسن را عقب می کشید صدای ناله تکفیری ها بلند بود.

پایان/

ملازمان حرم 313