تلفنم زنگ خورد پدرم بود. به ندرت از تلفن استفاده می کرد و زنگ می زد.
گوشی رو سریع برداشتم و جواب دادم، گفت: سریع بیا خونه باید بریم جایی.
دیگر مطمئن شدم حتما خبری شده. چند روزی می شد که حال مادرم خوش نبود. ترسیدم بپرسم چی شده و کجا باید برویم. فکر می کردم جواب خوشایندی نخواهم شنید.
گفتم: الان راه می افتم آقا سید.
پدرم را همه به نام آقا سید می شناختند. ما هم عادت کرده بودیم و می گفتیم آقا سید. از همان پیرمردهایی بود که آدم نشناخته، دلش می خواهد توی خیابان بهشان سلام دهد. ریش یک دست سپیدی داشت و پیراهن سفید بلندی می پوشید و کلاه بافتنی سبز می گذاشت و گاهی اگر کت تنش بود شال سبزی هم به کمرش می بست. رد بوی عطرش همیشه بعد از او می ماند. عطری که هیچوقت نفهمیدم از کجا تهیه می کند و حتی اسمش چیست.
پشت فرمان هزار صلوات نذر کردم که اتفاق بدی نیفتاده باشد. دلشوره داشتم و خیالم هزار جا رفت. خانه که رسیدم مادرم کنارآقا سید نشسته بود. ظاهرا اوضاع آرام بود اما نگران بودم. قبل از اینکه بنشینم آقا سید از جایش بلند شد.
گفت: باید بریم جایی.
دست سید را گرفتم و بوسیدم و گفتم: آقا سید کجا باید بریم؟ اگه چیزی شده به من بگین؟
مادرم گفت: پدرت خواب یه امامزاده را دیده. می خواهد برود زیارت.
گفتم: خواب؟ واسه یه خواب کجا میخوای بری آقا سید؟
خواهرم با سینی چای از آشپزخانه درآمد.
گفت: آقا سید یه امامزاده ای رو خواب دیدن که بهشون گفته من خیلی غریبم. بیایید به دیدنم.
گفتم: آقا سید، مگه شما خودت نمی گفتی خواب حجت نیست؟!
زیر چشمی نگاهی کرد که یعنی درسهایم را به خودم پس نده.
گفتم: حالا کدام امامزاده هست؟
گفت: بریم سوار ماشین بشیم تو راه میگم.
سوار که شدیم گفت برو سمت ورامین. یه امامزاده ای هست طرف قرچک. قدیما یه بار رفتم زیارت. الان درست خاطرم نیست کجاست. باید پرسون پرسون بریم.
تعجب کردم. رفتیم و با نشانی هایی که داشتیم فهمیدیم که امامزاده اسمش «طاهر مطهره » و بقعه ای در «خیرآباد » بین قرچک و ورامین دارد. قبلا اسمش را شنیده بودم. خبر داشتم که در این امامزاده شهدای همرزمم در سوریه را دفن کرده اند.
وارد امامزاده که شدیم تعجب کردم. مرقد با شکوهی داشت و چند نفری هم زیارت می کردند
گفتم: بابا ماشاءالله به اینجا که خوب رسیدن الحمدلله سرپا و شلوغه.
گفت: پسرم من تو خواب یه مسیر خاکی کوچک دیدم. نمیدونم پس اون کجاست؟
با خودم گفتم: لابد یه توفیقی نصیبمون شده تا به زیارت امامزاده طاهر بیاییم. رفتیم داخل حرم زیارت کردیم و بعد دعا و فاتح های خواندیم. آقا سید نشست به قرآن خواندن و من آمدم بیرون. خادم امامزاده پیرمرد خوش سیمایی بود که داشت حیاط را آب و جارو می کرد. از خادم سراغ شهدای مدافع حرم را گرفتم.
پرسیدم: اینجا شهید نیاوردن.
گفت: چند ماه پیش یه شهید آوردن که اهل افغانستان بود.
هم خوشحال شدم، هم تعجب کردم. گفتم: میشه قبرشو نشونم بدی؟
گفت: با من بیا. تو محوطه پشت امامزاده است.
آقا سید هم از امامزاده بیرون می آمد.
گفتم: بابا یه شهید اینجا دفن کردند. بیا بریم سر مزارش یه فاتحه بخونیم.
راه افتادیم به سمت مزار شهید. نزدیک مزار که شدیم دیدم سید ایستاد.کمی عقب رفت. خیره دور و برش رو نگاه کرد. حال عجیبی داشت. نگران شدم!
گفتم چیزی شده آقا سید؟
گفت: اینجا همون جاییه که تو خواب دیدم.
جلوتر رفتیم. خادم گفت: اینجاست. این قبر شهیده.
مزارش هنوز خاکی بود یک تابوت را بر عکس روی مزارش گذاشته بودند بنری رویش انداخته بودند که نشان باشد. اسمش را خواندم؛ شهید مدافع حرم «یاسین غلامی .»
شناختمش. با هم در یک منطقه بودیم.
وقتی شهید شد کنارش بودم. هفت ماه از شهادتش می گذشت.
گفتم: بابا نکنه این شهید مارو خواسته؟!
چشم های آقا سید خیس شده و اشک هایش راه افتاد. گفت: شک نکن پسرم. من دقیقا خواب همین جا را دیده بودم.
فوری دست به کار شدم. با چند تا از دوستانم تماس گرفتم. اطلاع پیدا کردم که پدر و مادر شهید در افغانستان هستند و دسترسی به مزار پسر شهیدشان ندارند. همه بسیج شدیم تا مزار شهید را درخور شأنش بسازیم. خدا را شکر این رویای صادقه مزار یک شهید مدافع حرم را از غربت خارج کرد.
تنظیم: دکتر سید وحید ظهوری / منبع: کیهان