شهر ری را که رد می کنی و به سه راه ورامین می رسی، اگر چند کیلومتر بنرهای نصب شده یکی از مدافعان حرم را دنبال کنی، درست جلوی منزلش خواهی رسید: فیروزآباد…
شهر مملو از تصاویر اوست و سردرِ خانه شان هم با بنرها و پلاکاردهای زیادی پوشیده شده است. نامش “حجت” است؛ «حجت اصغری شربیانی».
اول فرودین ۱۳۶۷ به دنیا امد و روز تاسوعای حسینی سال ۹۴ ، طی «عملیات محرم» در حومه شهر «حلب»، با آتش «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی»، به جمع مدافعین شهید حرم پیوست.
خانواده او ۳۳ سال پیش ساکن این محله شدند و تمام کودکی «حجت» در همین «فیروزآباد» گذشته است.
غروب یک روز پاییزی، میهمان حاج عبدالحسین و حاجیه خانوم وطن خواه والدین او شدیم تا برایمان از ۲۷ سال زندگی «حجت» بگویند. از این که چه طور بزرگ شد، چطور لباس سپاه پوشید و چطور در «سوریه» خلعت شهادت پوشید.
خانه ای ساده و میهمان نوازی گرم. در میانه ی گفت و گو، خواهر و برادر بزرگتر «حجت» هم به ما کمک کردند تا او را بهتر بشناسیم.
می گفتند خودش همه چیز را برای شهادتش آماده کرده بود، از وصیتنامه اش که یکی برای خانواده و دیگری عمومی نوشته بود تا عکس هایش که از کودکی آن ها را از بقیه عکس های خانواده جدا کرده و حتی یادگاریهایی که روزهای اخر به دوستانش و خواهران و برادرانش داده و رفته.
فیروزاباد ورامین، تا امروز، ۴ شهید مدافع حرم دارد که ۳تن از آنها از برادران افغانستانی از «لشکر فاطمیون» و نفر چهارم هم «حجت» است که همه، کنار هم در «امام زاده شعیب» در همان محله تا ظهور مولایشان به امانت سپرده شده اند.
آن چه می خوانید حاصل حضور چند ساعتهی ما در منزل پدری «شهید حجت اصغری شربیانی» است.
***
مصاحبه را با حاج عبدالحسین (پدر شهید) آغاز کردیم:
* خانواده ما در شربیان سرشناس هستند
ما اهل شربیان در آذربایجان شرقی در ۷۰ کیلومتری تبریز هستیم. پدرم کشاورز بود و جو، گندم، یونجه، نخود و این جور چیزها میکاشت. چون آب کم بود، محصولات دیگری نمیکاشتیم اما الان اوضاع عوض شده است.
پدرم «حاج حسن» به واسطه خانوادهای که داشتند جزو سرشناسهای شهر بود و اخلاق خاصی داشت. هر جا که میدید به کسی ظلم میشود از او دفاع میکرد.
جد ما هم جزو تجار و معتمدین شهر بود برای همین پدرم وضع مالی خوبی داشت به طوری که زمینهای اطراف مسجد جامع شهر را میخرید تا مسجد را گسترش دهد.
هر سال محرم به حدود ۷۰۰ نفر نذری میداد و هر کسی میآمد، مطمئن بود که دست خالی برنمیگردد. ما ۳ برادر و یک خواهر بودیم و خیلی از کارهای خیر پدرم را بعد از فوت او که زمستان سال ۸۸ بود فهمیدیم.
* حرف آخر باید حرف آقا باشد
ما مقلد آیتالله عبدالحمید شربیانی بودیم که ساکن مشهد و جدش از مجتهدین نجف بود. البته در آذربایجان همانطور که میدانید از اول بیشتر مردم مقلد شریعتمداری بودند.
ما قبل از آیتالله شربیانی، البته البته مقلد امام (ره) بودیم اما بعد از فوت ایشان به آیتالله شربیانی رجوع کردیم و الان هم معتقدیم که حرف آخر را باید امام خامنهای بزند و اگر حرف ایشان نباشد این مملکت هیچ چیزی نخواهد داشت. ما که اینطور فهمیدیم و بچههایمان را هم همینطور تربیت کردیم.
خانواده ما در همان زمان شاه هم انقلابی بود. یادم هست که پدرم یک بار برای شهدای قم تعزیه گرفت و آنجا اعلامیه هم پخش کردند. وقتی هم که ژاندارمری از موضوع مطلع شد به هیأت ما آمد اما پدرم رفت و با صحبت موضوع را حل کرد.
* تصمیم گرفتم به تهران بیایم
تا سال ۶۰ شربیان بودم و همان جا هم ازدواج کردم. سال ۶۱ به اینجا (فیروزآباد ورامین) آمدم و زمینی خریدم و خانهمان را همین جا ساختم. یکسال بعد هم خانواده را با خود به اینجا آوردم و در کارخانه کاشی سعدی مشغول به کار شدم و الان هم بازنشسته همانجا هستم.
* خانواده حاج خانوم را میشناختم ولی همدیگر را ندیده بودیم
ما با خانواده حاجخانم آشنا بودیم یعنی چون شهرستان کوچک بود، همه همدیگر را میشناختند ولی من و حاج خانم همدیگر را ندیده بودیم.
پدر ایشان «هاشم» نام داشت و با پدر من اصطلاحا «هم خرمن» بودند. آن زمان پدر و مادرها برای بچههای تصمیم می گرفتند و می گفتند دختر فلانی را برای شما گرفتیم و کسی هم شکایت نمیکرد.
مادر: ما هم خانواده حاج آقا را میشناختیم و مادر ایشان به منزل ما رفت و آمد داشت.
پدر: یک روز پدرم آمد و گفت که هاشم مرد خوبیست. مادرم هم گفت دختر آنها هم که به مسجد برای نماز میآید را میشناسم. اینطور شد که برای ما تصمیم گرفتند و ما در سال ۵۱ ازدواج کردیم که ثمره آن ۷ فرزند شد: ۵ دختر و ۲ پسر و حجت فرزند ششم بود. از این ۷ فرزند، ۲تا از دخترانم در شهرستان به دنیا آمدند و بقیه در تهران.
اسمش را خودم انتخاب کردم. اسم پسر بزرگترم مهدی بود و ما حتما میخواستیم اسم پسرانم اسم امام باشد.
* یک بار که معلم او را کتک زد خیلی ناراحت شدم
حجت بچه شلوغی بود ولی نه اینطور که مثلا اذیت کند یا برای مثال شیشهای بشکند و دعوا کند. چه در محل و چه در مدرسه. یکبار یادم هست معلمشان گوش او را پیچانده بود. حجت آمد و به من گفت و من خیلی ناراحت شدم چون میدانستم بچه ساکتی است. رفتم به مدرسه و به معلمشان گفتم چرا او را کتک زدی؟ گفت پسر شما موشک درست میکند و به سقف کلاس میزند. گفتم مگر سقف پایین آمده بود؟ باید نصیحتش میکردی و به من میگفتی.
* هرچه میخواستند برایشان میخریدم
من هیچ وقت نگذاشتم بچههایم در کودکی برای پول کار کنند. هر چه میخواستند برایشان میخریدم. بعدا هم برای آنها یک مغازه کامپیوتری زدیم که خودشان آنجا کار میکردند.
* بجای تنبیه، تهدید می کردم
مادر: گاهی دعوا هم میکرد اما من هیچ وقت آنها را تنبیه نکردم. تنبیه بیشتر با پدرشان بود. من البته عصبانی میشدم ولی کتک نمیزدم. بیشتر تهدید بود. او را در همین مدرسه محل ثبتنام کردیم و چون نزدیک بود خودشان میرفتند و میآمدند.
یادم نمیآید که کسی از او شکایتی کرده باشد. در مدرسه هم گاهی شلوغ میکرد اما درسش خیلی خوب بود.
* او را به اسم «طاها» میشناختند
پدر: روابط عمومی بالایی داشت. هیأتی به نام «جوانان متوسل به حضرت زهرا (س)» تشکیل داده بود و چند گروه هم در فضای مجازی داشت که البته آنجا به اسم «طاها» او را میشناختند و حتی بعد از شهادتش هم که بعضی از دوستانش به منزل ما میآمدند او را به اسم طاها میشناختند.
در هیأت چنان گریه میکرد که من خجالت میکشیدم و میگفتم حجت این کارها چیست که میکنی؟ میگفت این حرفها یعنی چه من این کارها را به خاطر امام حسین (ع) میکنم.
امسال که نبود، نصف بچهها به هیأت نمی آمدند. وقتی رفتم به آنها گفتم چرا هیأت نمیآیید، گفتند وقتی حجت نیست صفایی ندارد و من گفتم شما به خاطر امام حسین (ع) میآیید.
* ۶ ماه بخاطر حرف امام(ره) به جبهه رفتم
ما تازه به تهران آمده بودیم و شرایط زندگی سخت شود. مثلا نفت که میآمد، باید میرفتیم از سر فیروزآباد تهیه میکردیم. حاج خانم هم هنوز به محل عادت نکرده بود و حتی نمیتوانست فارسی صحبت کند اما وقتی سال ۶۵ جنگ شدت گرفت و امام (ره) دستور دادند که هر کسی میتواند به جبهه برود، این حرف خیلی روی من تأثیر گذاشت و گفتم هر طور که شده باید بروم.
موضوع را با حاج خانوم در میان گذشاتم. گفت اگر شما بروید ما چه کنیم؟ من هم جواب دادم الحمدالله اینجا امن است. شما پرستار بچهها باشید تا اجرتان را حضرت زینب (س) بدهد.
به هر حال ایشان راضی شد و ما ۶ ماه به جبهه غرب رفتیم و عضو گردان جندالله شدیم. البته ۲ ماه هم برای آموزش در لشکر ۲۱ حمزه بودیم و مدتی هم کار حفاظتی کردیم تا اینکه نیروهای اعزامی به جبهه زیاد شد و گفتند چون نیرو زیاد است، هر کس میخواهد، میتواند برود.
* سال ۹۰ وارد سپاه شد
در خانواده ما ۲تا از برادران حاج خانوم پاسدار بودند و از اول انقلاب وارد سپاه شدند. البته یکی از دختران و همسرش هم نظامی اند. حجت هم دانشجو بود و در رشته کامپیوتر تحصیل می کرد. من خیلی دوست داشتم که درسش را ادامه دهد و البته هر کاری که دوست دارد انتخاب کند اما چون با داماد ما خیلی رفیق بود با او رفت و عضو سپاه شد و البته درسش را هم ادامه میداد. ما هم هیچ مخالفتی نداشتیم.
حجت سال ۹۰ وارد سپاه سیدالشهداء(ع) شد و در همین پادگان خاتم کار میکرد.
* گفت کار اداری را هرکسی میتواند انجام دهد
یکبار به او گفتم بهتر نیست به شهر بروی و در ستاد لشکر مسئولیت بگیری؟ میگفت کار اداری را هر کسی میتواند بکند اما کار ما اینجا حساس است. مسئول آتشبار پدافند بود. در پادگان هم خیلی از او راضی بودند. حتی سردار نصیری (فرمانده سپاه استان تهران) که بعد از شهادتش به منزل ما آمد، بسیار ناراحت بود.
* هیچوقت بچه هایم از ما دور نبودند
قبل از اعزام حجت به سوریه دلم شور میزد. چند بار هم در هیأت گفتم که برای مدافعین حرم حضرت زینب(س) دعا کنید. انگار به من الهام میشد.
حجت ۳-۲ بار پیش از آن قرار بود به سوریه اعزام شود اما قسمت نمیشد و برمی گشت. بچههای من هیچ وقت این قدر از من دور نشده بودند.
* گفت مادر!مگر مسلمان نیستی؟
مادر: بیشتر با من درد دل میکرد. میگفت اگر جنگ بشود میروم و بعد برای اینکه من را راضی کند میگفت مگر شما مسلمان نیستید و نمیبینید که حرم حضرت زینب(س) را به آتش میکشند و زنها و بچههای بیگناه را میکشند؟ فردا اگر امام زمان(عج) بیاید چطور میخواهید با او روبهرو شوید؟ من هم راضی بودم و اجازه دادم که برود.
* ۴بار برایش خواستگاری رفتیم
میخواستیم برایش زن بگیریم. خودش هم میگفت که دوست دارد زن بگیرد و حتی از برادر بزرگترش هم اجازه گرفت. ۴ بار هم خواستگاری رفتیم اما دفعه آخر که خواستم از او جواب بگیرم، گفت حالا بگذارید ببینم چطور میشود.
پدر: ما رسم نداشتیم که پسر کوچکتر قبل از برادرش ازدواج کند اما هر چه به آقا مهدی میگفتیم بهانه می آورد. به حجت گفتم شما بیا زن بگیر. آخرین جایی هم که به خواستگاری رفتیم به دختر خانم گفته بود که حتی اگر ازدواج هم کند باز به سوریه خواهد رفت.
* حجت پرسپولیسی بود
برادر: همیشه با هم بودیم و دوستان مشترکی داشتیم. من استقلالی دو آتیشه بودم و حجت پرسپولیسی. اما زیاد کلکل نمیکرد. در محله خودمان هم یک لیگ فوتبال داشتیم و یک ماه قبل از شهادت حجت قرار بود با تیم رقیبمان که از محله روبهرو است بازی کنیم. هرچه به حجت گفتیم، نیامد. میگفت من خیلی وقت است فوتبال بازی نکردهام و نمیتوانم بازی کنم اما روزهای آخر که قرار بود با بچههای محلمان بازی کنیم آمد و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و این آخرین بازی حجت بود.
* چند ماه قبل برای اعزام ثبت نام کرده بود
مادر: چند ماه قبل از اعزام، ۱۰ روز برای آموزش به کرج رفت اما وقتی که خواست به سوریه برود من ابتدا مخالفت کردم اما گفت مامان دیگه زیرش نزن. خودت قول داده بودی.
پدر: چند ماه قبل ثبتنام کرده بود. دو سه بار میخواست به سوریه برود که نمیشد. حتی تا فرودگاه هم میرفت و برمیگشت. آخرین بار من به او گفتم حجت تو ما را اسیر کردی. چند بار خداحافظی میکنی؟
فکر میکنم ناراحت شد و من الان خیلی پشیمانم که چرا این حرف را زدم (گریه) نباید این حرف را میگفتم. هر وقت یادش میافتم ناراحت میشوم. او آن روز هیچی نگفت البته من هم شوخی کردم و منظوری نداشتم اما نمیدانم انگار با من قهر است که به خواب من نمیآید.(گریه)
* دوست داشتم او را در کت و شلوار ببینم
مادر: روزی که خواست برود، ما منزل دخترم بودیم. ۱۴ مهر ظهر بود که زنگ زد و گفت میخواهم به مأموریت بروم. من خودم وسایلش را جمع کردم. چند دست لباس و یک دست کت و شلوار برای او گذاشتم و قدری هم پسته و آجیل برای او خریدم. میگفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم شیک باشم.
پدر: خیلی شیک بود و لباس زیاد میخرید.
مادر: گفتم صبر کن تا بیایم منزل اما قبول نکرد و خودش به خانه خواهرش آمد. خیلی دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. وقتی در لباس نظامی میدیدمش افتخار میکردم. موقع خداحافظی برگشت و گفت اینقدر به من نگاه نکن.
* گته بود برای ماموریت به سیستان میروم
برادر: چون چندبار رفته بود و برگشته بود و مادر ما هم خیلی بیتابی میکرد، قرار گذاشتیم تا به کسی خصوصا مادر و پدر نگوییم که به سوریه میرود. گفته بودیم مأموریت او در سیستان است.
خواهر: ما میدانستیم که به سوریه میرود اما من یواشکی به حجت گفتم که به مادر نگو و حجت هم قبول کرد و گفت که برای مأموریت به سیستان و بلوچستان میرود.
* نشد که با هم خداحافظی کنیم
مادر: بار اول که زنگ زد پرسیدم کجایی؟ گفت چه فرقی میکند. اینجا تلفن نداریم و اگر من نتوانستم زنگ بزنم ناراحت نباشید.
برادر: حجت ۲ بار با خانواده تماس گرفت که دفعه دوم یک شب قبل از شهادتش (شب تاسوعا) بود که البته من منزل نبودم اما با موبایل من تماس گرفت و کمی با هم صحبت کردیم و دلجویی کردیم چون قبل از رفتن حجت با هم بحث داشتیم و حتی نشد که از هم خداحافظی کنیم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم پرسید چرا دروغ گفتی؟ حجت با خانه تماس گرفت و گفت که کجاست.
* زنگ زد و گفت حرم حضرت زینب(س) بودم
مادر: دفعه دوم که زنگ زد گفتم تا نگویی کجایی با تو صحبت نمیکنم. جواب داد که الان از زیارت حرم حضرت زینب(س) برمیگردم. من هم نگران بودم و هم خوشحال شدم. شب تاسوعا بود.
پدر: من از اول می دانستم که او به سوریه رفته است اما چیزی نمیگفتم. وقتی هم که شهید شد همه محل میدانستند جز ما.
* گفتن حجت ترکش خورده ولی می دانستم که شهید شده
مادر: ما آن روز منزل برادرم بودیم. دیدم دامادم و پسرم آمدند منزل. به پسرم گفتم چرا گریه کردی؟ گفت هیأت بودم. یک روز بعد از عاشورا بود.
خواهر: همه ما میدانستیم جز پدر و مادرم.
مادر: صبح فردای آن روز دیدم که داماد و برادرم به منزلمان آمدند و برادرم گفت میگویند حجت ترکش خورده است. (گریه) اما من گفتم نه. شهید شده است.
پدر: برادر حاج خانم گفت حاجی! حجت زخمی شده اما من گفتم که چرا میگویید زخمی شده؟ دروغ نگویید. حجت شهید شده است. بعد آنها گریه کردند.
من از چند روز قبل دلم خیلی بیقرار بود. متأسفانه خبر در محل ما پیچیده بود و هر کسی چیزی میگفت. بعضی میگفتند حتی بدنش تکهتکه شده است. یک هفته حدودا طول کشید تا جنازه برگشت و در طول این هفته تمام محل ما عزاداری میکرد.
* راضی نبودیم برای برگرداندن جنازه حجت کسی شهید شود
خواهر: میگفتند محل شهادت حجت محاصره بوده و معلوم نیست که بتوانند جنازه را برگردانند.
پدر: گفته بودند اگر آمبولانس برای برگرداندن جنازه بفرستیم ممکن است آمبولانس را هم بزنند و ما شهید بیشتری بدهیم که ما گفتیم راضی به این کار نیستیم. هر وقت جنازه آمد آمد.
* شهادتی شبیه حضرت عباس(ع) در روز تاسوعا
روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمیبردند و میگفتند شاید اگر جنازهاش را ببینید روی اعصابتان تأثیر بگذارد اما من قبول نکردم و گفتم مطمئن باشید اتفاقی نخواهد افتاد. باید بروم و ببینم.
حجت با خمپاره شهید شده بود اما آنطور هم که میگفتند نبود. سر و صورتش کامل بود اما دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود. بقیه بدنش را ما ندیدیم و من همان جا گفتم هیچ کس حق ندارد پیش مادر و خواهرانش از جنازه او حرفی بزند و من راضی نیستم چون ناراحت میشدند.
خوشحال بودم که حجت در روز تاسوعا شهید شده است. مانند حضرت عباس شجاع بود و مانند او هم به شهادت رسید. البته حاج خانم را همان شب به معراج بردیم اما اجازه ندادیم جنازه را ببیند.
* یک هفته سخت برای مادر
مادر: این چند روز تا جنازه برگردد خیلی سخت تحمل کردم (گریه)
یک شب ساعت ۳ شب بود که دیدم چراغ اتاق حجت روشن است. در را که باز کردم دیدم سجاده را پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. گفتم حجت چه کار میکنی؟ گفت نماز میخوانم همان روز بود که وصیتنامهاش را مینوشت و وصیت کرده بود که در همین امامزاده شعیب دفن شود.