در یکی از عملیاتها واقعا خیلی خاص بود.
یادم هست که به ما گفتند باید عملیات انجام بدهید.
شرایط منطقه به صورتی بود که در طول روز آنجا عملیاتکردن واقعاً سخت بود.
دستور انجام عملیات در ساعت 10 صبح بود که صادر شد.
باید یک روستا را میگرفتیم.
من به شرایط اعتراض کردم و ...
من به عنوان مسئول ارکان گردان موقتا به آنجا رفتم و در بدو ورودم با بچه های باصفای شمال آشنا شدم که چند نفر آنها بعدا شهید شدند.
از جمله :شهید بریری،شهید بلباسی،شهید کمالی
یادمه در اوایل انتقالم به گردان با برادر مرصاد آشنا شدم بعد با شهید محمد بلباسی .
با اون صدای گرمش که صحبت میکردند؛وقتی که این شهید بزرگوار غذا را بین بچه ها تقسیم میکرد گاهی اوقات با ایشان به خط میرفتم.
برای رسیدن به خط باید در دو نقطه از جلوی چشم دشمن رد میشدیم؛گاهی اوقات دشمن شلیک میکرد اما به هدف نمیزد.
یک روز که رفتیم خط ...
میگفت تو اولین ایرانی هستی که اومدی خونمون ...
تو افغانستان همه چی داشتیم
همسرم نظامی بود و تحصیل کرده
تازه ازدواج کرده بودیم و من از اینکه خدا مردی مثل "عباس" رو سر راهم گذاشته بود خیلی شاکر بودم
خیلی دوستش داشتم
خیلی دوستم داشت
عباس همیشه بهم میگفت : تو فقط ازم راضی باش ، دوستم داشته باش، خانوم خونم باش، دیگه هیچی نمیخوام...
عباس تک بود ، یدونه بود ...
نجابتش،مهربونیش،حتی عبادتش، خیلی خاص بود ...
تازه فهمیده بودیم که داریم پدر و مادر میشیم
خوشی هامون داشت کامل و کاملتر میشد ، که یه شب ...