روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت،
واقعاً دوریش واسم سخت بود
وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم
با دوستام میرفتم بیرون...
قرآن میخوندم...
خبر شهادتشو که شنیدم خیلی ناراحت شدم.
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود:
"زیبای من
خدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود
بیقرار بودم حالم خیلی بد بود ، هر شب با خدا حرف میزدم
التماس میکردم که خوابشو ببینم که ازش بپرسم... چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟
محمدحسین عاشق شهید همت بود.همیشه با شور و هیجان در مورد او حرف میزد. در مورد اخلاصش، فرماندهی بر دلهایش و ....
اسم حوزه بسیجی که فرماندهش بود نیز شهید همت بود.
در اتاق جلسات بسیج عکس شهید را طوری نصب کرده بود که در مقابلش باشد.
یادم هست که یکبار من را دعوت کرد به جلسه خواهران بسیج.
دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند محمدحسین هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است طوری که در مقابل خواهران نباشد و چهره در چهره نباشند.
بعدا دلیلش را پرسیدم، گفت
سر سفره که نشست گفت:«آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!».
با بغض گفتم:«چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!».
گفت:«کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه».
گفتم:«قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم،
لحظه آخر ...
بعد از مدت ها تونستیم خونه بخریم،
پنجشنبه با کلی مکافات اسباب کشی کردیم و آخر شب نایی برای منو همسرم نمونده بود.
از خستگی تمام بدنم درد می کرد،
تا چشمامو بستم خوابم برد... جمعه صبح بود که با صدای در چشمامو باز کردم، هنوز بدنم کوفته بود،
خانومم گفت پاشو برو ببین کیه چیکار دارن؟
بعدش هم برو نون بخر،
دوست داشتم باز هم بخوابم، حال بیرون رفتن نداشتم، اما چاره ای نبود...
بلند شدم ...
سیدمرتضی آوینی میگفت:" ای کاش میشد که تو را در مأمن تنهاییت رها کنیم و بگذریم که تو اینچنین میخواستی؛ اما ای عزیز، اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن.
تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند".
برادر حسین!
آری تو گمنامی را انتخاب کردی. اما به ما هم حق بده که مثل تو نیستیم. به ما هم حق بده که نتوانیم از تو دم نزنیم...
تو همه چیزت را وقف این راه کردی. مگر چند نفر از مردم شهر میدانند که تو بارها مجروح شدی و باز هم شهرنشین نماندی و عازم جهاد شدی؛
خیلی ها رفتند و گفتند دیگر بس است؛ کمی هم به زندگی مان برسیم؛
اما تو ماندی! تو تا آخرش ماندی...! پس خوشابحالت که به آخرش رسیدی... جانت را گذاشتی در بلاد شام و عراق...
اصلا چه فرقی میکند شام بود یا عراق؟ مگر قصه عاشقی و جهاد تو در مرز و جغرافیا میگنجد؟
اگر اینگونه بود که مجاهد مهاجر نمیشدی... اگر اینگونه بود که پا از مرز کشور دنیاییت بیرون نمی گذاشتی...
آری تو مزد جهاد و مهاجرتت را گرفتی...
بسم الله الرحمن الرحیم
اولین دیدارمون روز عملیات آزاد سازی ارتفاعات مشرف به خان طومان علی که تو مخابرات کار میکرد تحمل نکرده بود و به قول خودش با سلاح و تجهیزاتش فرار کرده بود اومده بود تو روستای حمره روز پر تلاطمی بود
ما جلو بودیم به دستور مسلم برگشتم یه تعداد نیرو ببرم تزریق کنم روی تپه ای که روبروی قراصی بود. اون تپه مشرف به خان طومان بود و ما به سختی تونستیم تصرفش کنیم و بمونیم.
وقتی برگشتم (به همراه یه ماشین دیگه و یکی دیگه از دوستان) دیدم علی وایساده سر دوراهی. تا مارو دید گفت کجا میری داداش؟ گفتم میریم سمت خان طومان گفت میشه منم ببرید؟ گفتم بچه ی کجایی؟ گفت من عملیاتی ام.گذاشتنم مخابرات.
فهمیدم عملیاته و بچه ها دارن اون جلو عرق میریزن و خون میدن نتونستم بمونم اونجا و فرار کردم اومدم. بهش گفتم مسئولتون اذیتت نکنه. گفت مهم نیست حالا شما منو ببرید یه کمکی بهتون کنم گفتیم پس بشین تو ماشین، عقب تویوتا هم نزدیک ده تا سوری نشستن و رفتیم
تو راه تیراندازی زیادی بود
رسیدیم نیروها رو از تپه کشوندیم بالا و به علی گفتم نیروها رو از فلان جا بچین تک تک پشت یه موضع مناسب آماده باشن.
واقعاً با دل و جرأت بود و ترسی نداشت از گوله ،تیراندازی خیلی زیاد بود، به نحوی که نمیشد تکون بخوریم.
تو اون شرایط با فریاد گفتم داداش اسمت چیه؟ گفت علی.گفتم بچه هم داری؟ گفت آره اسمش امیره. گفتم پس ابوامیر صدات میکنیم.خیلی هم خوشحال شد
ظهر شد و . . .
تک تک لحظات جریانات انتخابات رو فراموش نمی کنم آقا مصطفی خیلی قبل و بعد انتخابات شور داشتند والان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم تمام این شور ها با شعور و بصیرت بالا بود
تمام ساعات و روزهای که باید از زندگی و انتظار برای ورود فاطمه خانم به جمع خانواده لذت می بردیم ،تمام شده بود اضطراب و نگرانی...
🔸یادمه قبل ازبرگزاری انتخابات روزی برای سونوگرافی به بلوار کشاورز رفته بودیم و موقع برگشت خوشحال از سالم بودن بچه برای خرید عروسک به پاساژی رفتیم که ما رو بیرون کردند و درب پاساژ رو بستند که نکنه طرافداران کاندیدا به داخل پاساژ بیایند ،به محض خارج شدن از پاساژ در سیل جمعیت طرافداران کاندیدا که برای هم شاخ و شونه می کشیدند قرار گرفتیم.
اونجا بود که اضطراب را در چهره آقا مصطفی می دیدم که با دلهره فقط سعی میکرد من رو از وسط جمعیت بیرون بکشه
🔸 فردای اعلام نتایج آرا ...
درست از روزی که محسن سر داد
قصه ما به سر رسید!
و یک شهید بی سر شد نماد عزت مردم ایران
جوری که همه دوست داشتند با او عکس تکی بگیرند
اما حیف که محسن سر نداشت
حیف که بدنش را تکه تکه کرده بودند
اگر می خواهید روضه های کربلا و محرم برایتان زنده شود کتاب "سربلند" را بخوانید
زندگی نامه داستانی شهید محسن حججی
تو حیاط بودم،که مرتضی اومد. سلام داد وایستاد تو تراس.
چند تا توت رسیده چید و گرفت طرفم،گفتم خودت بخور پسرم،
گفت میخوام تو شیرین کام باشی مامان...
هم شوق و عجله و هم یه غصه و نگرانی تو نگاهش بود...
گفت مامان اومدم، خداحافظی
دلم لرزید...
فهمیدم دوباره هوای سوریه زده به سرش،گفتم خیره ان شاءالله.
گفت: میرم ماموریت، یزد...
هیچ وقت نمیگفت که میره سوریه، میترسید مانعش بشم...
بعد از اینکه میرسید اونور مرز . . .
عاشق اگر نباشی شهادت نصیبت نمی شود بی پرده بگویمت گردل به دل دلدار ندهی دلت دل نمی شود، بر عاشقان حرم یار غبطه می خورم بر این نگاه پر از عشقشان غبطه می خورم، من خسته ام این همه دنیای بی نشان بر خون پاک ریخته شان غبطه می خورم دل را اسیر عشق معبود کردند این پاک دلان بر دل های پاک اسیرشان غبطه می خورم درمکتب حسینی نشان خونین زدند بر مکتب و ایمانشان غبطه می خورم سر را به راه یار از دل وجان تقدیم کرده اند بر سرهای آغشته به خونشان غبطه می خورم،باخنده اشک شوق ریختند و راهی شدند، بر خنده های ازسر عشقشان غبطه می خورم راه حسین را پیش گرفتند و شاهد شدند بر راه رفته به یاد حسینشان غبطه می خورم، آهی کشم از سر حسرت و با تمام وجود بر تن های غرقه به خونشان غبطه می خورم.
معرفت و مردانگی جوانان دهه شصتی این روزها بر دفتر روزمرگی خط می کشد تا روایت زیبایی از یک دور ده ساله زندگی در زیر سایه ابرمرد دُرچه ای را به ثبت رساند و قطعا نگارش این وصال زیبا و سراسر معرفت و ایمان را در هیچ جای زندگی پر از هیاهوی دنیایی نمی توان یافت.