مقدمه

در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب، از نبود اسطوره های واقعی رنج می برد، و برای مخاطبان خود آرنولد و بتمن و مرد عنکبوتی و صدها قهرمان های پوشالی می سازد، ما قهرمانان واقعی داریم که می توانند برای همه ی جوامع انسانی الگوی واقعی باشند.

در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است، کلاهک های  غرب را بی تأثیرترین سلاح نظامی دنیا کرده.

رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جانفشانی های این نسل به همگان ثابت کرد که این جوانان جنگ ندیده و انقلاب نچشیده، از جوانان پرشور 1357 انقلابی ترند.

وقتی بر چهره ی نورانی مقام معظم رهبری بنگری و امام خمینی را تصور کنی، همین می شود که پرشورتر از نسل اول انقلاب آماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب نمایی ...

آری، نسل سوم انقلاب ما اگر چه ابراهیم هادی ندارد، جوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ تحمیلی هستند، کپی برابر اصل شهید هادی ...

اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه ی عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.

همیشه سعی می کرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از شهید هادی را جلوی موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود.

با اینکه بعد از جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران را ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت.

کتاب سلام بر ابراهیم را بارها خوانده بود و مانند بسیاری از جوانان این سرزمین، می خواست ابراهیم را الگوی خود قرار دهد.

نوع لباس پوشیدن و برخورد و گفتار و رفتار او همه ی دوستان را به یاد شهید ابراهیم می انداخت. او ابراهیم هادی از نسل سوم انقلاب بود.

اجازه بدهید کمتر حاشیه برویم. برخی دوستان به ما می گفتند ابراهیم هادی برای دوران جنگ بود. در آن زمان همه ی مردم انقلابی و ... بودند. اما حالا دیگر دوران این حرف ً ها تمام شده، اصلا نمی شود آنگونه زندگی کرد.

اما جواب ما برای آنان که این تفکر را دارند، زندگی آقا هادی ذوالفقاری است؛ جوانی که زندگی اش، رفتار و اخلاقش برای ما درس شد. و نشان داد که خلق و خوی ابراهیم هادی را خوب فراگرفته.

پس با هم این اوراق را ورق میزنیم تا هادی نسل سوم را بهتر بشناسیم.


روایت اول : گمنامی

اوایل کار بود؛ حدود سال 1386 .به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم. شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دو نفر از بچه های مسجد موسی ابن جعفر  چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند. سراغ آنها را گرفتم.

بعد از تماس تلفنی، قرار ملاقات گذاشتیم. سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او، هادی ذوالفقاری، با یک کیف پر از کاغذ آمدند. سید علی را از قبل می شناختم؛ مسئول فرهنگی مسجد بود. او بسیار دلسوزانه فعالیت می کرد. اما هادی را برای اولین بار می دیدم.

آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند که متن آن را به من تحویل دادند. بعد هم درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم.

در این مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود. در پایان صحبت های سید علی، رو به من کرد و گفت: شرمنده، ببخشید، میتونم مطلبی رو بگم؟

گفتم: بفرمایید.

هادی با همان چهره ی با حیا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند، اما هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید! شاید دلیلش این بوده که می خواستند خودشان را در کنار شهید مطرح کنند.

بعد سکوت کرد. همینطور که با تعجب نگاهش می کردم ادامه داد: خواستم بگویم همینطور که این شهید عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی کنید که ...

فهمیدم چه چیزی میخواهد بگوید، تا آخرش را خواندم. از این دقت نظر او خیلی خوشم آمد.

این برخورد اول سرآغاز آشنایی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری یادواره ی شهدا و به خصوص یادواره ی شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم.

او بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم؛ جوانی فعال، کاری، پرتلاش اما بدون ادعا.

هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. ایده های خوبی در کارهای فرهنگی داشت. با این حال همیشه کارهایش را در گمنامی انجام می داد. دوست نداشت اسم او مطرح شود.

مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری می کرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ می کرد. زیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی او نوشته بودند: جبهه ی فرهنگی، علیه تهاجم فرهنگی ـ گمنام.

رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اینکه یک روز تماس گرفت. پشت تلفن فریاد می زد و گریه می کرد! بعد هم خبر عروج ملکوتی سید علی مصطفوی را به من داد.

سال بعد همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سید علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید.

کتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سید علی، هادی بسیار غمگین بود. نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود.

هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن،  راهی حوزه ی علمیه شد.

تابستان سال 1391 در نجف، گوشه ی حرم حضرت علی  او را دیدم. یک دشداشه ی عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه ی دیگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟!

بلند شد و به سمت من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. با تعجب گفتم: اینجا چیکار میکنی؟

بدون مکث و با همان لبخند همیشگی گفت: اومدم اینجا برا شهادت! خندیدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع کن این حرفا رو، در باغ رو بستند، کلیدش هم نیست! دیگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.

دو سال از آن قضیه گذشت. تا اینکه یکی دیگر از دوستان پیامکی برای من فرستاد که حالم را دگرگون کرد. او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به کاروان شهیدان پیوست.»

برای شهادت هادی گریه نکردم؛ چون خودش تأکید داشت که اشک را فقط باید در عزای حضرت زهرا ریخت. اما خیلی درباره ی او فکر کردم. هادی چه کار کرد؟ از کجا به کجا رسید؟ او چگونه مسیر رسیدن به مقصد را برای خودش هموار کرد؟

اینها سؤالاتی است که ذهن من را بسیار به خودش درگیر نمود. و برای پاسخ به این سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتیم.

اما در اولین مصاحبه یکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأیید این سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند.

هادی ذوالفقاری مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شهید شد. به همین دلیل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده ای و بعد از این بیشتر خواهی شنید.