به گزارش ملازمان حرم 313 و به نقل از خبرگزاری فارس ؛ «ما در روایاتمان مواردی را داریم که ائمه علیهم‌السلام به عده‌ای از شهدا اشاره کردند و گفتند که اینها اجر دو شهید را دارند. در مورد یک گروهی از مجاهدان زمانِ ائمه علیهم‌السلام روایت است که اینها در روز قیامت از روی شانه‌های بقیه مردم عبور کرده و به بهشت می‌روند؛ خدا اینها را پرواز می‌دهد. من در مورد شهدای شما یک چنین تصوری دارم؛ من خیال می‌کنم اینها همان‌هایی هستند که هر یک شهیدشان، اجر دو شهید دارد؛ گمان می‌کنم اینها از جمله کسانی هستند در روز قیامت -که همه ما گرفتاریم، همه ما مبتلا هستیم؛ در روز قیامت اولیاء هم مبتلا هستند؛ در آن روز- این جوانان، فرزندان، همسران و پدران ما به لطف الهی به سمت بهشت پرواز می‌کنند، و دیگران به حال اینها غبطه می‌خورند، اینها از این قبیل‌اند.» این جملات بیانات امام خامنه‌ای در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم است و انگار مرهمی برتمام دلتنگی‌های این خانواده‌ها و صد البته حسرتی برای دیگران...

   

«شهید محمد کامران»، یکی از این شهدای پرارج و قرب مدافع حرم است که مرور خاطرات زندگی شخصی او را از زبان همسر گرانقدرش «فاطمه سادات موسوی» جویا شدیم.

وی متولد سال 1367 و ساکن تهران بود و در حالی که 27 ماه از ازدواجش می‌گذشت در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) مقابل تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید.

شاید خالی از لطف نباشد که بگوییم برای این شهید مدافع حرم، مراسم بزرگداشتی در حسینیه شیخ مرتضی زاهد (اعلی الله مقامه) برگزار شد. 

بخش نخست گفتگوی فارس با همسر وی در روزهای گذشته منتشر شد و اکنون بخش دوم و پایانی آن را پیش رو دارید. 

*دنیای بدون محمد

همیشه اصرار داشت که من را برای شهادتش آماده کند. می‌گفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود که وقتی دوستانش به شهادت می‌رسیدند حتماً مرا هم با خود به تشییع جنازه و مراسم‌ها می‌برد تا نوع مراسم و برخورد خانواده‌هایشان را ببینم. با خودم می‌گفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟» تا به خانه می‌رسیدیم، بنا می‌کردم به گریه. اما محمد می‌‌گفت «خودت رو جای اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریه کنی! دلم می‌خواهد محکم باشی.» می‌گفتم «مگه میشه گریه نکرد؟» گفت «دلم می‌خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را به تو می‌دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»

با حرف هایش آرام می‌شدم اما بیشتر خودم را به بی‌خیالی می‌زدم. من محمد را می‌خواستم و هنوز زود بود برود. پس می‌توانستم تصور کنم حتی اگر به حرف‌های محمد نیازی داشته‌ باشم، به این زودی‌ها کارآیی ندارد...

*هدیه اولین تولد

اولین تولدم 3 تا النگوی پهن برایم خرید. هدیه‌ام را خیلی دوست داشتم، محمد آنها را با ذوق و شوق خریده بود. وقتی برای ساخت خانه، پول کم داشتیم، اصرار کردم که النگوهایم را بفروشیم. به سختی قبول کرد اما با ناراحتی گفت «سادات، جبران می‌کنم!» گفتم «به طلا حساسیت دارم. اذیتم می‌کند.» سرش را پایین انداخت و آرام گفت «جبران می‌کنم...»

*زمان چای‌خوردن و ...

در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که می‌گفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتن‌هایم را حساب می‌کنم و از اضافه کاری‌هایم کم می‌کنم که حقی از بیت‌المال به گردنم نماند.»

*غذای نذری به شرط خمس

محمد بر سر مسائل فقهی خصوصاً خمس خیلی حساس بود و حتی در مراسمات عزاداری امام حسین(علیه السلام) هم از غذای هر مجلسی را استفاده نمی‌کرد مگر با اطمینان از وضعیت خمسی بانی آن. می‌گفت «اگر مردم می‌دانستند با دادن خمس چقدر مالشان برکت پیدا می‌کند با شور و شوق سهم خمس خود را می‌دادند.»

*منبر

محمد پامنبری حاج‌ آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه‌ شب‌ها پای منبر حاج آقا جاودان می‌رفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت می‌کرد که چهارشنبه‌ها به منبر حاج‌آقا جاودان بیاید.

*عشقم، گلم

«عزیزم»، «گلم»، «عشقم» مال تنهایی‌هامون بود و «محمدم» جلوی بقیه. مرا جلوی اقوام «سادات» و جلوی نامحرم و غریبه «سادات خانم» صدا می‌زد. برای خودش که «فاطمه جان»، «عزیز» و ...

گاهی حس می‌کنم محمد امانت حضرت زینب دست من بود. سختی‌هایش باقی است اما وقتی به آخر سختی‌ها فکر می‌کنم، زیبایی‌ها به سراغم می‌آید.

*دختر حضرت زهرا

محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...» می‌گفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌دهد و از طرفی قدم‌هایش برکت زندگی است.»

*این‌ دفعه فرق دارد

سفر آخر، حال و هوایش فرق می‌کرد. هرشب تماس می‌گرفت و می‌گفت «سادات برایم دعا کن. دیگر اینجا ماندن برایم سنگین شده...» شاکی می‌شدم. می‌گفتم «الآن که مرا تنها گذاشته‌ای، حداقل طوری حرف بزن دلتنگی‌هایم کمتر شود و آرامش بگیرم!» می‌گفت «نه خانم. این‌دفعه فرق دارد...» محمد حرف می‌زد و من ته دلم خالی می‌شد.

*صدای گریه‌هایت را نمی‌توانم بشنوم

3 شب قبل از شهادتش آخرین تماس ما باهم بود. گفت «چند روز نمی‌توانم تماس بگیرم.» اصرار می‌کردم بگوید چرا تماس نمی‌گیرد. گفت « بعداً اگر فرصتی پیش آمد، برایت می‌گویم. فقط دعایم کن. این دفعه با همیشه فرق دارد.» فقط گریه می‌کردم. گفت «تو رو خدا گریه نکن. من دل ندارم این‌طور حرف بزنی.» ناآرام بودم. می‌گفت «دوست ندارم آخرین‌بار صدای گریه‌هات رو بشنوم.»...

حالا سه روز گذشته بود و از محمد بی‌خبر بودم. آن شب مهمان عموی محمد بودیم. به خانه که برگشتم خوابم نمی‌آمد. دلتنگی محمد برایم سخت شده بود. الآن 3 روز و 3 شب بود که هیچ خبری از محمد نداشتم.

*شهید نشده‌ باشی؟

نشستم و برای هزارمین‌بار و شاید بیشتر، عکس‌هایش را نگاه کردم. آنقدر دقیق عکس‌ها را می‌دیدم که حتی جزئیات آن‌ها را هم می‌دانستم اما خاطرات محمد تمام شدنی نبود. خودش که کنارم نبود، گلایه‌هایش را به عکس‌هایش می‌گفتم؛ گاهی می‌خندیدم و گاهی اشک می‌ریختم.  

فکر می‌کنم از سر بی‌خوابی و بی‌خبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم «شهید محمد کامران». تا بازشدن صفحه، با عکسش هم حرف می‌زدم که «بی‌معرفت از تو که خبری نشد، بگذار ببینم شهید نشده باشی!» و می‌خندیدم.

*قرار نبود نتیجه‌ای بدهد

ناگهان صفحه باز شد! قرار نبود جستجوی اینترنتی‌ام نتیجه‌ای داشته باشد. وحشت کردم! فقط می‌خواستم تنهایی‌ام را طوری پُرکنم و وقتی محمد برگشت برایش تعریف کنم، سربه سرش بگذارم و یک دل سیر بخندیم. شوخی خوبی نبود. محاسباتم اشتباه از آب درآمده بود...

اصلاً صفحه را نگاه نکردم. سریع لباس پوشیدم و خودم را به طبقه پایین رساندم. ساعت حدود 12 شب بود. نمی‌دانم در زدم یا زنگ یا هردو؛ شاید هم با مشت می‌‌کوبیدم. فقط تا در باز شد، گفتم «تو رو خدا گوشی مرا ببینید. من اسم محمد را زده‌ام، و صفحه باز شد! شما ببینید محمد است؟» ناله می‌کردم...

برادر شوهرم گفت «این‌طور نیست. شما هر اسمی را جستجو کنید، یک صفحه باز می‌شود. اصلاً بنویسید حسین کامران یا عباس کامران. با همه اسم‌ها صفحه باز می‌شود.» این‌ حرفها را به من می‌زد اما در عین حال با فرمانده محمد و دیگر افراد مرتبط تماس می‌گرفت. گفتم «اگر خبری نیست چرا این وقت شب با همه‌جا تماس می‌گیرید؟» آنقدر حالم بد بود که مرا به بیمارستان بردند...

التماس می‌کردم...

تمام شب فقط خدا را التماس می‌کردم که محمد شهید نشده باشد. می‌گفتم «خدایا، من هنوز خیلی کم سن‌وسالم. واقعاً طاقت جدایی از محمد را ندارم...» خودم را بخاطر آن جستجوی اینترنتی سرزنش می‌کردم.‌ تا صبح بستری بودم. صبح که به خانه برگشتم، مادر محمد و خواهرهایم هم با من آمدند.

از محل کار محمد تماس گرفتند که «می‌خواهیم به دیدن شما بیاییم.» با ناراحتی گفتم «تا حالا کجا بودید؟» گفتند «حالا اجازه بدهید بیاییم. توضیح می‌دهیم.» وقتی آمدند بعد کمی صحبت، گفتند «تبریک می‌گوییم...» دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. دنیای بی محمد را نمی‌خواستم. واقعاً تصورش هم برایم وحشتناک بود.

محمد می‌خواست گریه نکنم، دوست نداشت کسی اشک‌هایم را ببیند. باید خودم را نگه‌ می‌داشتم. شکر خدا هیچ‌یک از همکارانش اشک‌های مرا ندیدند. اما تا پدر محمد آمد، تمام عقده‌هایم را یک‌جا خالی کردم.... واقعاً دنیای بی محمد سخت بود و هست. 23 دی ماه سال 94 به آرزویش رسید...

*زیبای من!

یکی از دوستان محمد، همان روز شهادت پیکرش را به عقب انتقال داده بود. در معراج شهدا، محمد فوق‌العاده زیبا شده بود. اصلاً باورم نمی‌شد محمد من باشد! حتی دوستانش هم به این ادعا اذعان داشتند. می‌گفتند شب عملیات محمد موهایش را مرتب و لباس‌هایش را هم عوض کرد. حسابی خوش‌تیپ شده بود. سربه‌سرش گذاشتیم که «آقا اشتباه گرفتی، داریم می‌ریم عملیات تو دل دشمن‌!» جواب داده بود «می‌دانم. اما می‌خواهم قشنگ برم اون طرف!» انگار دوستانش هم همان شب بخاطر حرف‌های محمد دلشان به رفتنش راضی نمی‌شد... می‌گفتند «حرف‌هایش طوری بود که همه را نگران می‌کرد!»

آنقدر صبور شده بودم که حتی در معراج هم گریه نکردم. به محمد گفتم «آفرین، تو پیروز شدی! ولی قول داده بودی که اگر شهید شدی همان روز مرا هم ببری...» محمد همیشه صبوری مرا تحسین می‌‌کرد. اما حالا دیگر دلتنگی‌هایش برایم زیاد شده، خیلی زیاد! شاید آن زمان به داشتن محمد مطمئن بودم، اما حالا...

*اخمی که نبود

محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرین‌بار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت. خدا را شکر می‌کنم که محمد من هم شهید شد. محمد آرزوی شهادت داشت.  

*چقدر جایش خالی بود

همیشه می‌گفت تو خیلی محکمی که از کارم شکایت نمی‌کنی. واقعیت این بود که ارادتی که به خانم حضرت زینب داشتم، جای اعتراض باقی نمی‌گذاشت. البته بعد از شهادت محمد که به سوریه رفتم و وضعیت مردم آنجا را دیدم بیش از پیش به لزوم حضور محمد و امثال او در آنجا پی بردم. اتفاقاً‌ محمد در تلاش بود که وقتی خودش آنجاست، من را هم ببرد. مخصوصاً دفعه آخر. اما قسمت این‌طور شد که بعد از شهادت او به محل رزم او بروم... چقدر جای محمد خالی بود!

*شیرینی دفاع از حرم

با تمام بی‌قراری‌های دوری‌اش، و با اینکه واقعاً دلم می‌خواست برای همیشه او را داشته باشم، با این حال او آنقدر ازغربت حضرت زینب و لزوم دفاع از حرمش حرف می‌زد که هیچ‌گاه نمی‌توانستم مانع از رفتنش شوم. شیرینی دفاع از حریم اهل بیت آنقدر دلچسب بود که با هیچ‌ لذتی برابری نکند.

*لذت وصف‌ناشدنی

تصور برگشتن محمد خیلی بی‌نظیر است. اما حقیقتاً‌ از شهادتش ناراحت نیستم، اتفاقاً خوشحالم که به آرزویش رسید.

با تمام دلتنگی‌هایم، گاهی تصور می‌کنم اگر محمدِ من می‌مُرد، چه می‌شد؟! وقتی سنگ‌نوشته‌های مزارش را می‌خوانم، لذتم وصف‌ناشدنی‌ است؛ «شهید» آن هم در چه راهی؛ «مدافع حرم». انگار که روی سنگ قبرش نوشته باشند "جوان کامروا". زندگی ما فدای عقیله بنی‌هاشم شد و چه چیزی بیشتر از این می‌تواند آرامم کند؟ واقعاً دلتنگی‌هایم بوی شکایت ندارد، فقط جای خالی محمدم را که حس می‌کنم دلم برایش تنگ می‌شود...

*باید شهید می‌شد

این روزها به این فکر می‌کنم که 3 سال و 4 ماه با یکی از اولیاء الهی زندگی کردم... همیشه به او می‌گفتم «تو حتی اگر قرار نباشد که به شهادت برسی، با این کارهایت حتماً‌ شهید می‌شوی.» کارهایش عجیب دلنشین بود.آنقدر محبت می‌کرد و احترام می‌گذاشت که اصلاً باید شهید می‌شد.

همسرم واقعاً لیاقت شهادت را داشت. یک زمانی امام خامنه‌ای در وصف شهید صیاد شیرازی فرمودند «این شهید حیف بود بمیرد و باید شهید می‌شد» و من همین کلام حضرت آقا را برای محمدم به کار می‌برم؛ محمد هم حیف بود بمیره و باید شهید می‌شد...

*«شهید محمد کامران» پس از تشییع در حرم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) در قطعه 50 گلزار شهدای تهران در جوار سایر مدافعین حرم به خاک سپرده شد.

پایان

انتهای پیام/ا