در یکی از عملیات‌ها واقعا خیلی خاص بود.

یادم هست که به ما گفتند باید عملیات انجام بدهید.

شرایط منطقه به صورتی بود که در طول روز آنجا عملیات‌کردن واقعاً سخت بود و دستور انجام عملیات در ساعت 10 صبح بود که صادر شد.

باید یک روستا را می‌گرفتیم.

من به شرایط اعتراض کردم و به عمار گفتم: «الان روز است و نمی‌توانیم، چه کار کنیم؟»

همیشه تکیه کلامش در مواقع سخت همین بود: «می‌زنیم و مثل مرد می‌گیریم».

آن منطقه دست داعش بود و ما رفتیم یک سری بچه‌ها که آنجا گیر کرده بودند را کمک کنیم. منتهی خود ما هم گیر افتادیم.

عمار گفت: «این سی چهل نفر را بردار و ببر بالای تپه و من هم از پایین تپه خودم را می‌رسانم.»

ما رفتیم بالای تپه و یک شهید دادیم. هم با منطقه آشنا نبودیم و هم حال روحی بچه‌ها به خاطر شهادت دوستشان عوض شده بود.

من پشت بی‌سیم، به عمار با صدای بلند گفتم: «نه چپ و راستمان را بلدیم و نه می‌دانیم اینجا کجاست؟ راهنماهای ما هم نیستند و در تیراندازی اول فرار کردند.» حاج‌عمار خیلی آرام و با صلابت گفت: «الان می‌آیم بالا».

فکر کردم الان با آن سی چهل نفر نیرویی که دارد می‌آید بالا تا روستا را از دست داعش بگیریم.

خودش را رساند به بالای تپه. به او گفتم: «چرا تنها آمدی؟»

گفت: «می‌زنیم و مثل مرد می‌گیریم».

با خنده گفتم: «تو برو جلو ما پشت سرت می‌آییم»

سرش را انداخت پایین و به سمت روستایی که دست داعش بود رفت. ما هم پشت سرش با فاصله حرکت می‌کردیم و حالت تأمینی داشتیم.

وارد اولین خانه شد. خیلی دلهره داشتم که الان ممکن است شهید بشود.

دومین خانه و یک دفعه دیدم داد زد: «اسماعیل بیا، بیا، فرار کردند.»

خیلی برای من جالب بود که تنها رفت داخل روستا و نیروهای داعشی وحشت کرده بودند و در دره پایین روستا کمین گرفته بودند.

عمار با شجاعتی که داشت به تنهایی باعث آزادی یک روستا شد.