آبان ماه 1389 آقا محمد برای یک ماموریت چهل روزه خداحافظی کرد. منم طبق معمول همه نبودن‌ها  و ماموریت‌هایش برای چهل روز رفتم خونه مادرم.

این مدت گذشت ولی از آقامحمد خبری نشد و تماس‌هاش خیلی محدود شد. چند روز آخر دیگه تماس نگرفت ،‌ پنجاه و هفتمین روز پنج‌شنبه بود و اداره تعطیل بعد از نماز صبح دوباره رفتم بخوابم که زنگ درب حیاط را زدند ، اون وقت صبح کسی جز محمدحسین نمی‌تونست باشه ، یه نفس راحت  کشیدم و با صدای مادرم که منو صدا زد مطمئن شدم.

چهره اش خیلی خسته بود ،‌ جای استراحتش رو آماده کردم ولی اینقدر سرگرم صحبت و سوغاتی‌هایی که آورده بود شدیم که وقتی به ساعت نگاه کردم نزدیک ظهر بود.

همیشه می‌گفت: وقتی من میرم مأموریت همه دلتنگ میشن ولی تنها کسی که هم دلتنگ میشه هم نظم و روال زندگیش بهم می‌خوره تویی ،‌ که این بار هم گفت و حق ماموریتش که دو  میلیون و نیم بود رو به حساب من ریخت.

اسفند ماه برای محاسبه خمسم رفتم دفتر رهبری جریان این هدیه رو هم گفتم و اونجا با توجه به شرایطم گفتند من مستطیع هستم و واجب الحج ..

امسال که قسمت شد عازم سفرحج باشم هر قدمی که برای این سفر برداشتم جای خالی آقا محمد لحظه به لحظه بغض در گلویم نشاند ...

بعد از کلی پیگیری موفق شدم در همان کاروانی که عازم هستم برای محمدحسین هم نائب پیدا کنم.

محمدحسین عزیزم ان‌شاءالله و به خواست خدا امسال اسم هر دوی ما را با هم در یک کاروان بعنوان حاجی می‌خوانند ...

حاجی عرشی من دعایم کن ...

خاطره و دل نوشته همسر شهید

ملازمان حرم 313/