بزرگی برایمان تعریف می کرد روزی از آیت الله سید رضا بهاءالدینی پرسیدند که این مسئله که می گویند شهدا ره صد ساله را یک شبه می روند چطور تفسیر می شود و چطور مقام شهید در یک مدت کم، چنین جایگاه بالایی دارد و در مواردی از بسیاری از علما هم برتر دیده شده است. پاسخ داده بودند که این مسئله صحیح است و شهدا به واسطه ملکه «شجاعت» این مسیر را طی میکنند. آن بزرگ ادامه می داد که البته شجاعت با تهور تفاوت دارد و این تفاوت در «عقلانیت» است. چیزی عقل را بلند مرتبه و کامل نمی کند مگر «ایمان».

شهید سید علی اصغر موسوی فرزند سید ابراهیم موسوی از خانواده مجاهدان افغانی است. سال ها پیش، با آنکه 12 سال بیشتر نداشت در برابر تهاجم شوروی به افغانستان لباس رزم پوشیده و سلاح به دست می گیرد. بعد از سال های بسیار و بنا به شرایط دشواری که طالبان به آنها تحمیل می کند، شبانه به ایران فرار می کنند و در خم پستویی در یکی از محله های شهر ری سکنی می گزینند.

این زندگی آنها بود، اما علی اصغر داستان ما که حالا در سن 33 سالگی قرار داشت این بار دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه را مقصد بعدی خود برای جهاد در برابر وهابیت انتخاب می کند.

متن پیشرو حاصل گفت و گو با حجت الاسلام سید ابراهیم موسوی پدر این شهید سرافراز افغانی است:

علی اصغر در ولایت بغلان در پلخمری به دنیا آمد. خود علی اصغر زمانی که دوازده سال بیشتر نداشت با شوروی مهاجم در افغانستان وارد جهاد شد. تا 17 سالگی رشادت های بی شماری را در جبهه افغانستان علیه شوروی انجام داد تا جایی که به او درجه ژنرالی دادند! فرماندهی 800 نفر به این جوان هفده ساله واگذار شد.

در همان زمان جهاد در افغانستان علیه روس ها در سنگری گیر می افتد که قریب به 300 نفر سرباز روس او را محاصره می کنند اما سید علی اصغر یکه و تنها با یاری خدا می تواند خود را از چنگ آنها نجات دهد و از معرکه نبرد سربلند بیرون بیاید.

بعد از سقوط افغانستان در کام وهابیت و دشمنان اسلام یعنی حدود 20 سال پیش به صورت مخفیانه و همراه با ترسی که طالبان و وهابیت به جان شیعیان افغانستان انداخته بودند؛ شبانه به پاکستان و سپس به ایران فرار کردیم.

تا زمانی که افغانستان در کام وهابی ها سقوط نکرده بود در افغانستان مشغول پیکار بود. از زمانی که با ما به ایران مهاجرت کرد و بعد از گذشت چند سال، دوباره فرار کرد و بدون اجازه من برای جهاد به افغانستان برگشت. بعدها که من خبردار شدم اعتراضی نکردم و گفتم که مسئله جهاد هم مانند نماز و روزه واجب است و هیچ اشکالی ندارد که پسر من هم در این راه شرکت داشته باشد.

این چند سال آخر را به ایران بازگشته بود که شنید در سوریه جنگ داعش با شیعیان و اهل تسنن است و به سوریه اعزام شد. گفته بود که اگر خداوند توفیق عنایت کند می خواهم به سوریه بروم تا از حرم مطهر عمه زینب (س) دفاع کنم.

حدود 25 نفر از افراد نیز در سوریه تحت سرپرستی او بودند و به اصطلاح فرمانده این 25 نفر بود که همه آن ها از بچه های افغان بودند.

آنها برای فتح یک سنگر بسیار خطرناک در گوشه و کنار حرم حضرت زینب (س) بسیار مجاهدت میکنند و همزمان با تلاش برای فتح آن سنگر تیر مستقیم تک تیراندازان داعشی از میان یک ساختمان به قلبش برخورد می کند و به شهادت می رسد.

درست در زمانی که هنوز روح از از بدنش مفارقت نکرده بود، یکی از دوستانش که در صحنه حاضر بود میگفت: علی اصغر از ما خواست نگذارید مرده من به دست داعشی ها بیافتد و به هر صورتی که می توانید مرا از معرکه بیرون بکشید.

دوستانش به هر زحمتی که بود او را از میان آن همه دشمن خونخوار بیرون می کشند و به هر ترتیبی که هست او را به پشت خط خودی می آورند.

علی اصغر دو پسر و یک دختر از خودش به یادگار گذاشت که یکی از پسرهایش به نام سید محمد 7 سال بیشتر ندارد. پسر بزرگترش سید علی اکبر 15 ساله است و دخترش هم 13 ساله.

همرزمانی که پیکر علی اصغر را به عقب انتقال دادند همانجا نماز را بر پیکرش می خوانند. جنازه علی اصغر این افتخار را می یابد که به دور ضریح عمه سادات به طواف درآید و با عزاداری و مرثیه خوانی پیکرش را به ایران انتقال دهند.

بعد از یکی دو روز جسد شهید را به معراج شهدای تهران انتقال دادند. به ما خبر رسید که پیکر سید علی اصغر موسوی فرزند سید ابراهیم که در سوریه شهید شده است به سردخانه ای در تهران انتقال داده شده.

به همراه خانواده به سردخانه رفتیم و پیکر علی اصغر را به ما نشان دادند همانجا بود که گریه و ناله اعضای خانواده شروع شد. از طرف بنیاد شهید به ما گفتند که میخواهیم جنازه علی اصغر را در مصلای ری تجهیز کنیم و نماز بخوانیم.

از ستاد معراج شهدا با بهشت زهرا (س) تماس گرفتند برای هماهنگی قبر. پیکر علی اصغر را در مسجد امام رضا(ع) در همین محله خودمان تجهیز و تغسیل کردیم و همان روز هم به قطعه 50 بهشت زهرا (س) انتقال دادیم. در مراسمش هم ارگان های مختلفی مانند برادران سپاه، بسیج، بنیاد شهید و ستاد معراج شهدا حضور داشتند.

پسرم مرد جنگ و جهاد بود و به همین خاطر حرفه خاصی در طی این سال ها نیاموخته بود. گاهی اوقات به کار ساختمانی و کارگری روی می آورد اما با این همه دل در گرو جهاد در راه خدا داشت.

زمانی که همه ما توانستیم در ایران کارت مهاجرت بگیریم علی اصغر به خاطر اینکه این بار در افغانستان مشغول نبرد با طالبان بود نتوانست این کارت را دریافت کند. تا روزی که از ایران به سوریه اعزام شود از داشتن کارت اقامت مهاجرین افغان محروم بود.

وقتی که شنید در همین محله خودمان نام نویسی میکنند برای اعزام به سوریه، ثبت نام کرد. بدون اینکه به من و یا خانمش چیزی بگوید به آنجا اعزام شد. در همان افغانستان به من گفت دوست دارد که در سنگر بمیرد نه در جاهای دیگر و یا خانه.

به همین خاطر زمانی که به سوریه رسید از پشت حرم حضرت زینب (س) با من تماس گرفت و گفت که شما بزرگ من هستی جهاد بدون اجازه شما فایده ای ندارد و قبول نمی شود. شما اجازه می دهید و از جهاد من در برابر کفار و دفاع از حرم حضرت زینب (س) راضی هستید؟ من هم گفتم که بله. چرا راضی نباشم. امروز هم حاضرم حتی تمامی فرزندانم را برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه بفرستم.

درست از همان روزی که در ایالت ما در بغلان فهمیدند که پسرم در سوریه به شهادت رسیده مدام ما را تهدید می کنند. گروه های بسیار تندرو وهابیت و طالبان مدام بقیه پسرانم را تهدید می کنند.

اعلامیه هایی چاپ کرده اند و با توزیع آنها در سرتاسر آن منطقه می گویند که خانواده موسوی کافر است و باید سزای این عملشان را ببینند. دو تا از پسرهایم که آنجا بودند را به خانه یکی از اقواممان در پاکستان فرستاده ایم. دیگر نمی دانیم باید چه کار کنیم. اما با این همه خدا را شاکریم که لااقل یکی از فرزندانم را در دفاع از حرم عمه زینب (س) فدا کرده ام.

پایان/

ملازمان حرم 313