یکی از شیعیان، به قصد زیارت قبر بی بی حضرت زینب (س) از ایران حرکت کرد تا به گمرک در مرز رسید. شخصی که مسئول گمرک بود، پیر زن را خیلی اذیت کرد و به شدت او را آزار روحی داد. مرتب سؤال می کرد: برای چه به شام می روی؟ پولهایت را جای دیگر خرج کن. زن گفت: اگر به شام بروم، شکایت تو را به آن حضرت می کنم.
مسئول گمرک گفت: برو و هر چه می خواهی بگو، من از کسی ترسی ندارم. زن حرکت کرد و پس از اینکه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، با دلی شکسته و گریه کنان زیارت کرد و سپس عرض کرد: ای بی بی! تو را به جان حسین ات انتقام مرا از این مرد گمرکچی بگیر. زن هر بار به حرم مشرف می شد، خواسته اش را تکرار می کرد. تا اینکه شبی در عالم خواب بی بی زینب (س) را دید که او را صدا زد. زن متوجه شد اما پرسید: شما کیستید؟ حضرت زینب (س) فرمود: دختر علی بن ابی طالب (ع) هستم، آیا از این مرد شکایت کردی؟
زن عرض کرد: بله، بی بی جان! او به واسطه دوستی ما به شما، مرا به سختی آزار داد من از شما می خواهم انتقام مرا از او بگیرید.
بی بی فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. زن گفت: از خطای او نمی گذرم. بی بی فرمایش خود را تکرار کرد و از زن خواست که گمرکچی را عفو کند. اما زن قبول نکرد. بی بی به او فرمود: او را به من ببخش، او کار خیر کرده و من می خواهم تلافی کنم. زن پرسید: ای بانوی دو جهان! ای دختر مولای من، این مرد گمرکچی که شیعه نبود، او خیلی مرا اذیت کرد، چه کاری انجام داده که نزد شما محبوب شده؟ حضرت فرمود: او اهل تسنن است، چند ماه پیش از این مکان رد می شد و به سمت بغداد می رفت. در بین راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور برای من تواضع و احترام کرد. از این جهت او بر ما حقی دارد و تو باید او را عفو کنی و من ضامن می شوم که این کار تو را در قیامت تلافی کنم.
زن از خواب بیدار شد و سجده شکر به جای آورد و چند روز بعد به شهر خود مراجعت کرد. در بین راه مسئول گمرک زن را دید و از او پرسید: آیا شکایت مرا به بی بی کردی؟
زن گفت: آری اما بی بی به خاطر تواضع و احترامی که مدتی قبل به ایشان کردی، تو را عفو کرد. مسئول گمرک باتعجب به حرف زن گوش کرد. زن ماجرا را دقیق بازگو کرد. مرد گفت: من از قبیله عثمانی هستم و این ماجرا حقیقت دارد. او به فکر فرو رفت و بعد از ساعتی گفت: من اکنون شیعه شدم! سپس ذکر شهادتین را به زبان جاری کرد.